ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
گوشی تلفن را برمی دارم ، یکی از دوستان خیلی قدیم م است ،می خواهد کتابی که سالها پیش ازم امانت گرفته بود بازگرداند ، فراتر از بودن بوبن را بهش دادم، قبلترها زمانی که ریاضی کاربردی می خواندم ، زمانی که دنبال کارهای مدرکم بودم دوباره توی دانشکده علوم دیدم ، ساختمان قدیمی توی فلسطین که الان دارد خاک می خورد و به میلادنور منتقل شده ، شماره ام را با عجله ازم گرفت، یادم هست او هم در میانه راه خسته شده بود ، من جرات کردم( آیا جرات بود یا دیوانگی، باید پشیمان باشم یا نه که حالا فوق دیپلم ریاضی کاربردی ام نه لیسانس ، چه فرقی دارد ؟) و خودم را رها کردم اما او همین ترم پیش بعد از شش سال لیسانسش را گرفت ، حالا بعد سالها زنگ زده می خواهد من را ببیند و کتاب را پس دهد ، می گویم من کتاب را همان موقع ها خریدم ، و توی دلم حیرت می کنم ، من دارم باز همان کتاب را می خوانم ، کسی آمده برایم نوشته کتاب را دوباره بخوان و من دوباره شروع کردم بخواندن ، خرسهای پاندا هم همین بلا یا خوشبختی سرش آمد ، با دو کتاب کوچک دیگر دادمش به یکی از دوستانم و برای همیشه پیشش ماند ، حداقل این طوری هیچ گاه فراموشم نمی کند و اگر بخواهد باز هم نمی تواند، و همین طور اتفاقاتی شبیه این برایم می افتد ، شماره تلفن هایی جالب که راحت حفظشان می کنم ، حرفهایی که می زنم و چند روز بعد از نوشته کس دیگری دوباره می خوانم ، عجیب است این روزهای آخر اسفند و دلم نمی خواهد تمام شود ،
وبلاگ قشنگی داری ...