ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
زن ، دست را ستون چانه کرده بود و از پنجره رستوران داشت ، خیابانی را تماشا می کرد که بیشتر اوقات از آن گذشته بود . دلش برف می خواست ، برفی از سالهایی دور ، برفی که تا زانوهاش فرو برود ، دلش آنروز زمستانی را می خواست که توی برف در آغوش گرمی فرو رفته بود ، در سکوتی زمستانی ، در انبوه درختان بلند کاج سبز ، در میان تپه ای کوچک ، یک آن به خود لرزید و دلش ریخت . با صدای مرد به خودش آمد ، روبه رویش ایستاده بود با سینی غذای داغ ، سالاد و نوشابه خنک ، همچنان که لبخند می زد گفت : این هم ناهار ، داشتی به چی فکر می کردی ؟ زن ، حالا رویش را بر گردانده بود و به مرد نگاه می کرد ، گفت : توی باغچه حیاط ِ خونمون بنفشه نمی کاری ؟
دلم چقد برات تنگ شده بود...
فکر نکنی نمیام اینجا ها. میام. اونقدر اما قشنگ می نویسی که من فقط سکوت می کنم. فقط
دوستت دارم دخترک پر لبخند روزهای بهار ِ من.
سلام
خوب بود
سلام
چرا وقتی به رزو می کنی نمیگی بیام
خوب اینجوری نمیتونم نوشته هاتو بخونم
جدی قشنگ می نویسی
خبر کن