بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

۴۴۴

زن ، دست را ستون چانه کرده بود و از پنجره رستوران داشت ، خیابانی را تماشا می کرد که بیشتر اوقات از آن گذشته بود . دلش برف می خواست ، برفی از سالهایی دور ، برفی که تا زانوهاش فرو برود ، دلش آنروز زمستانی را می خواست که توی برف در آغوش گرمی فرو رفته بود ، در سکوتی زمستانی ، در انبوه درختان بلند کاج سبز ، در میان تپه ای کوچک ، یک آن به خود لرزید و دلش ریخت . با صدای مرد به خودش آمد ، روبه رویش ایستاده بود با سینی غذای داغ ، سالاد و نوشابه خنک ، همچنان که لبخند می زد گفت : این هم ناهار ، داشتی به چی فکر می کردی ؟ زن ، حالا رویش را بر گردانده بود و به مرد نگاه می کرد ، گفت : توی باغچه حیاط ِ خونمون بنفشه نمی کاری ؟

نظرات 4 + ارسال نظر
FurughNess شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:12 http://foorough.persianblog.ir

دلم چقد برات تنگ شده بود...

بارون شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 19:32

فکر نکنی نمیام اینجا ها. میام. اونقدر اما قشنگ می نویسی که من فقط سکوت می کنم. فقط
دوستت دارم دخترک پر لبخند روزهای بهار ِ من.

رضا هدایت چهارشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 16:26

سلام
خوب بود

گوسفند جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:58 http://kolahzard.blogsky.com

سلام
چرا وقتی به رزو می کنی نمیگی بیام
خوب اینجوری نمیتونم نوشته هاتو بخونم

جدی قشنگ می نویسی
خبر کن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد