ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
زن تازه از خواب بیدار شده بود ، آرام از روی تخت بلند شد تا مرد بیدار نشود ، صدای پرنده ها بیدارش کرده بود و برایش چه لذت بخش بود ، بی صدا پرده پنجره ای را کشید که سمت مرد نبود ، نور پاشید توی صورت زن و ابری ِ آسمان چشمش را زد ،شالیزارها رو به رویش و پشت آنها کوههای سبز مه گرفته ،مرد لا به لای ملافه های سفید مثل بچه ها ول خورد ، و زن لبخند زنان داشت بیرون را تماشا می کرد ،همیشه آرزوی چنین صبحی را داشت ، جایی تک و تنها ، وسط ناکجا آباد ، بعد از یک عشق بازی عاشقانه از خواب بیدار شود طوری انگار همه چیز خواب باشد ، باور این همه خوبی برایش سخت بود ،
زیبا می نویسی..
شاد باشی
لازم نیست همیشه خوب از آب در بیاید. واقعا لازم نیست عزیز جانم.
سلام مهربان
این چند روز را در خانه بودم
به دور از دیار غربت
قصه گو شدی خانومی؟