ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
مرد محکم در آغوشش کشید و اشکهایش را پاک کرد ، پرسید چه خوابی دیدی؟ بدن زن هنوز می لرزید ، مرد سکوت کرد ، گذاشت تا زن آرام بگیرد و بعد خوابی را که دیده تعریف کند ،
" توی یک ساختمان بلند بودم ، شبیه آپارتمان بچه گی هایم اما خیلی بلندتر ،دور تا دور پنجره بود ، تمام شهر را می دیدم ، هواپیماهای غول پیکر عبور می کردند و شهر را بمباران می کردند ، انگار که امریکایی باشند ، هر لحظه منتظر بودم که بمب روی ساختمان بیفتد ، توی دلم مضطرب و نگران بودم ، مامان خانه نبود ، به همه جا زنگ زدم ولی پیدایش نکردم ، بمبها می ریختند و می دیدم که مردم را از بین آوار بیرون می کشیدند ، "
زن مدتی طولانی بود که دیگر خواب جنگ را ندیده اما نمی دانست چرا دوباره خوابهایش بازگشته بودند .