ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
از دستم پرید . مثل الکلی که بی هوا و بی حواس می پرد . همان یک ذره که فکر می کردم برایش مهم هستم از دستم رفت.بهم گفت تو خنگ نیستی خیلی هم با هوشی . و من نمی دانم یکهو چم شد که حرفهای خودش را بهش زدم و انگار چیزی درونمان فرو ریخت . شاید فکر کرد مسخره می کنم و متلک می گویم . ناراحت شدم و او هم از دست من آنقدر عصبانی شد که سکوت کرد و بهم گفت بچه ای . و من تصدیق کردم که بچه ام . باید بگویم و اعتراف کنم تا این بغضی که از دیشب مانده شاید تمام شود . تمام شب کابوس دیدم .و گریه کردم شاید که من را بخشیده باشد . گفت بعدا ً مفصلا ً راجع به آن حرف خواهیم زد و من متنفرم از بعدا ً چون هیچگاه نمی آید . اگر عمری باشد و من گفتم اگر من بمیرم چه ؟
تولدت مبارک دوووووووووووستم.
وقتی می دانیم، باید همراهی کنیم. نیازی نیست که همه چیز را به زبان بیاوری؛ فقط همراهی کن، یکی شو و بگو که "می دانم" - به نظرم اتفاقی که افتاد این بود، و تو این کار را نکردی.
به هر حال، این نیز خواهد گذشت.
یعنی ممکنه دوست من هم، مثه تو فکر کنه؟!
کامنتت قشنگه. مثل خودت. مثل اینجا