ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
مادرت می گوید من در ضمیر ناخوادآگاهم همیشه با توام . راست می گوید . من هرشب خواب تو را می بینم ، مرغ مینای من که بازگشته ای و به من زنگ می زنی که آمده ای ایران .آن شب برای born آن روزی را تعریف می کردم که دبیرستان با هم رفته بودیم مشهد و من تب کرده بودم و تو بالای سرم بودی . چقدر دوست دارم باز هم تب کنم . باز هم هذیان بگویم . دیوانه باشم .وقتی تب می کنم جایی بین زمین و آسمان معلق می مانم .born گفت حالا ده سال دیگر از امشب حرف می زنی ، وقتی توی اتوبان می روی و کنار دوستی ، کسی نشسته ای از امشب حرف می زنی . نمی دانم بعضی روزها هیچ وقت گم نمی شوند . هیچ وقت از ذهنت پاک نمی شوند ، و این گاهی دردناک است .چه زود دارد یکسال می شود از آن روزها...