ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
چه مرز باریکی دارد، احساس خوشبختی وبدبختی .خیلی سریع می تواند اتفاق بیفتد . با یک جمله ساده یا حرف .یا یک نگاه.اشک هایم بند نمی آید . خیابانهای تهران خلوتند . و باد می خورد به اشکها و روسری تازه ام خیس می شود . آدمهای سالهایی طولانی از زندگی گاهی چه بی رحمانه دلم را می لرزانند و من تنهای تنها می شوم و حتی کلامی نمی توانم با شریک تازه ام بگویم . که بی خیال شود . که بگذارد تنهایی کمی غصه بخورم و فکر کنم که چقدر بداخلاقم یا آشپزی ام افتضاح است یا دلم نمی خواهد هر روز سرکار بروم . فکر کند به خاطر اینهاست که گریه می کنم .گاه چه سردرگم می شوم . بین هزاران راهی که هست .و به خانه خودم که می رسم چقدر همه چیز فرق می کند و دلم برای همین شصت متری دنج خودم تنگ شده بود . سردردم کم رنگ می شود . گلدانهایم را آب می دهم . وسایلم را جابه جا می کنم .تصمیمات تازه می گیرم .
صبح این همه تعریف از من میکنی و شب می شکنم .هیچ م . هیچ و پوچ. تعریفاتت من را بالا می برد و دلم را خوش می کند به زندگی .به روزمرگی .به عادت .و لوبیاها . لوبیاها از این به بعد خواهد پخت.
رمان "دفترچه ممنوع" را خوندید؟
زندگی شما خیلی به اون شخصیت خانمی که در این کتاب هست شباهت داره..... البته یه جاهایی اش هم نه.... .