ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
روی تختم ولو شده ام با موهای نمناک و خواب می بینم . خواب هانیه ح . یکی از بچه های مدرسه . که دختر کوچولوی سه ساله اش بزرگ شده و عجیب رفتارش مثل آن موقع های مادرش . بی توجه به حرص خوردنهای مادرش راه خودش را می رفت . من و چند نفر دیگر به دنبالش برای نصیحت کردنش . حرف به گوشش نمی رود . چرا این دختر حرف گوش نمی دهد ؟به کی رفته ؟ به مادرش ؟ دوم راهنمایی بودیم و یادم می آید خاله هانیه فوت کرده بود و آنچنان گریه می کرد که مور مورم می شد و همه اش حرف از افسردگی می زد و من آن روزها نمی فهمیدم افسردگی یعنی چه . چیزی که سالهای دهه 80 به سراغم آمد و در خواب یاد آن روزها افتاده بودم و دختر هانیه که انگار مثل مادرش شده بود ... نمی دانم و از خواب می پرم . در وسط تخت دو نفره ولو شده ام به حالت اریب و همه تخت را گرفته ام و عجیب فکر خوابم . 5 شنبه بود که از جلوی مدرسه ، کتابفروشی میترا و حوالی آنجا رد شدم و یاد روزهای مدرسه افتادم . هنوز پنجره ها همان بودند و فقط آیفون تصویری گذاشته بودند . دالان تاریکی که روز اول توی ذوقم زد ولی بعد روزهای مهم زندگیم را آنجا طی کردم ...