ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
اولین بار که اسمش را در لیست دیدم ، برایم جالب بود و کمی هیجان انگیز . نمی شناختمش . هر چند که الان هم بعد از بیست و چند جلسه کلاس یکساعت و ربعی و چندین جلسه غیبت که شاید برای افتتاح جایی رفته بود و نیامد یا در کنفرانس یا همایشی شرکت داشت .کلاس لگو ، قوانین خودش را دارد و بچه ها بعد از شنیدن قصه و مشکلی که در قصه هست ، در زمانی مشخص شروع به ساختن می کنند و با چیزی که ساختند بازی می کنند .در یکی از روزها یکی از بچه ها بلند گفت : خانوم این آرمیتاستا ، خیلی معروفه ، توی تلویزیونم نشونش دادن .باباش مرده . من داشتم به چشمان سیاه و ابروهای پیوسته اش نگاه می کردم و او ساکت هیچ نمی گفت و سرگرم قطعه های لگو بود . دلم هری ریخت . می دانستم که پدرش را ترور کرده اند اما گفتنش اینهمه صریح ، فشرده ام کرد .بچه ها واقعا در عالم بچگی ساده اند . ساده می فهمند و ساده می گذرند . اما آرمیتا ، وقتی که ازش می خواهم سازه ای که ساخته را توضیح دهد ، خودم را آماده می کنم برای شنیدن کلمات کاملا مهندسی . شگفت زده می شوم از لغاتی که بکار می برد و چقدر خوب حرف می زند این دختر .خودم را آماده می کنم که از سازه اش هر چیزی تصور کند و هر چیزی که من کمبودش را احساس کنم ، او سریع در قسمتی از سازه اش تصور و همان موقع تعریف می کند . قوی است و محکم . کمی هم از کلاس بیرون می زند و برای خودش است . یک بار همین طوری با لبخندی شاد ،وسط کلاس خاطره ای برایم از پدرش تعریف کرد ، انگار که دلش تنگ شده باشد . وقتی که بزرگ شود از خودش خواهد پرسید چرا پدرم را کشتند ؟ به چه جرمی ؟ چه کسی مسئول نبودن و خلا پدرش در کودکی و بقیه مراحل زندگیش است ؟شاید هم همین حالا سوالاتش باشند .