ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
امروز یک آنا در کلاس داشتم.
یک آنای مهربان با عینک تقریبا ته استکانی.یک آنای ساکت که وقتی لبخند می زد ، زود لبهایش را می بست. کم حرف می زد و شاید اصلا حرف نمی زد و فقط سرتکان می داد. زود به کلاس آمد.چهار قطعه لگوی دوپلو برایش در آوردم و به دستان و انگشتان تپلش دادم و کمکش کردم و آنها را بهم چسباند و بعد از هم جدایش کردیم و شمردیم.از یک تا چهار. دوباره و دوباره تکرار کرد. من داشتم وسایل کلاس را آماده می کردم. دوباره به سراغش آمدم. چیدمانشان را تغییر داد. رنگهایشان را تکرار کردیم: قرمز،آبی، نارنجی و سبز و اینبار مدلی دیگر. تا بچه ها بیایند او چندین بار آنها را باز کرده و دوباره ساخته.
امروز خیابان داشتیم و چندتا چرخ که بچه ها به ماشین تبدیلشان کردند. و توی خیابانها آنها را چرخاندند. من پلیس بودم و دستهایم را مثل بلندگو اطراف دهانم گذاشتم و مثل پلیسها ماشینها را هدایت کردم.
ماشین قرمز حرکت کن
ماشین آبی با سرعت مطمئن حرکت کن
ماشینهای محترم سعی کنید بین خطوط برانید
همکارم خنده اش گرفته بود.
آنا به بچه ها نگاه می کرد.
همراهشان بود و نبود.
بعد که لگوها را جمع کردند
خودشان ماشین شدند و از خیابانها رد شدند و برای چراغ قرمز ایستادند و موقع چراغ سبز عبور کردند.
من پشت آنا را گرفتم و چرخاندمش شاید لبخندش پررنگتر شود.
کلاس تمام شد و آنا رفت.
آنا یک روز هشتمی است.