بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

کتابى که سه سال پیش بهم دادى بودى  را بغل زدم و فیلم دیدم . یک روز زیبا در محله ، اولین جمله ای که تام هنکس گفت من را میخکوب کرد

بخشیدن چه کاریه؟

وقتى از دست کسی عصبانى هستیم ، رهایش کنیم و ببخشیمش.

بعد فهمیدم دیروز بعد از شنیدن حرفهایت همین طورى شدم.

اول خودم را بخشیدم.

از دست خودم عصبانى نبودم که  انتخاب زندگیم اشتباه بوده یا عصبانی نبودم که بعضی از اتفاقها نیفتادند.

آرامتر شدم و بعد کارهایی که در حقم کرده بود و من عصبانی شده بودم و دوستشان نداشتم را بخشیدم. به خودم قول دادم که آرام باشم و سر هر چیزى الکى داد و بیداد راه نندازم. 

کتابى که بهم داده بودى توى بغلم بود انگار که پیش تو باشم.

روزى که سالگرد ازدواجت است و من دیروز فهمیدم.

برای همین نوشته بودی روز جالبی است.


نظرات 1 + ارسال نظر
عاطی پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1398 ساعت 17:18

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد