ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دکتر ازم پرسید : چند سالته؟
گفتم چند روز دیگر چهل و یک ساله می شوم.
باورم نمی شود که این عدد را تکرار کنم یا به کسی بگویم .
قرار نبود به این عدد برسم. قرار نبود روی زبانم بچرخد که بگویم چهل ساله ام. من در بیست سالگی یا حوالی بیست و دو سالگیم مانده ام. من همان دختر پرشور سالهای گذشته ام. همانی که پر از اشتیاق برای زندگی بود ، برای دوست داشتن، دوست داشته شدن. پر بود از ترس از ناشناخته ها. من همانم. حتی حالا که دارم از چهل سالگی می گذرم.
انگار که سن واقعا یک عدد است. من هنوز از لب جوب می پرم، هنوز از شادی جیغ می کشم. هنوز ستاره ها را که می بینم، شهابها که مثل شعله شمع خاموش می شوند، دلم هری می ریزد. من هنوز عاشق می شوم. هنوز دنبال هیجانم. و چهل و یک ساله ای خواهم شد که در بیست و دو سالگیش مانده و همان احساسات را دارد. و هنوز دنبال تجربیات تازه است. هنوز هم دنبال رویاهاست. دنبال دیدن جاهای تازه ، و پر است از نوشتن.
هنوز که هنوز است.
هجده روز مانده به چهل و یک سالگی.
۱۴۰۱/۲/۷