ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
ایستاده ام
روبه روی هلال نازک ماه و به آسمان که هنوز ته مانده های غروب را در خود حل می کند.
باد می پیچد لابه لای موهایم.
تپه های کوچک و بزرگ ، زمین های زرد، سبز ، بوی سبزه ها ، صدای زنگوله، صدای صحرا ، صدای زندگی ...
من اینچا چه می کنم؟
چرا هیچ چیزی در سرم نیست! کجایم؟
تنهایی بر تنم شلاق می زند. به خودم می پیچم. تنم از طبیعت و کائنات ساخته می شود، دوباره جان می گیرد. همه چیز از نو آفریده می شود.
تنها چیزی که کم دارم عشق است. عشق را به تنم بمالم. سورمه ی چشمانم، رژ لبهایم، سرخی گونه هایم
همه از عشق است. می لرزم. عشق دست و دلم را می لرزاند. زیر و رو می کند. از نو می سازد. متولد می شوم.