بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

ایستاده ام

روبه روی هلال نازک ماه و به آسمان که هنوز ته مانده های غروب را در خود حل می کند. 

باد می پیچد لابه لای موهایم. 

تپه های کوچک و بزرگ ، زمین های زرد، سبز ، بوی سبزه ها ، صدای زنگوله، صدای صحرا ، صدای زندگی ...

من اینچا چه می کنم؟

چرا هیچ چیزی در سرم نیست! کجایم؟ 

تنهایی بر تنم شلاق می زند. به خودم می پیچم. تنم از طبیعت و کائنات ساخته می شود، دوباره جان می گیرد. همه چیز از نو آفریده می شود. 

تنها چیزی که کم دارم عشق است. عشق را به تنم بمالم. سورمه ی چشمانم، رژ لبهایم، سرخی گونه هایم 

همه از عشق است. می لرزم. عشق دست و دلم را می لرزاند. زیر و رو می کند. از نو می سازد. متولد می شوم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد