بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بهم حق بده که از این زندگی متنفر باشم.بهم حق بده که از خودم متنفر باشم. خودم را نخواهم. این تن مسخره‌ی بی اختیارم را. 

امشب تاسوعا و عاشورای من بود. من را سر برید، تشنه ، بدون توجه به فریادهایم، ضجه‌هایم، مگر باید امام باشی که بر نیزه سرت را بچرخانند. که هر بار من به مسلخ می‌روم، کشته می‌شوم در تاریکی شب. در تنهایی، در درد و رنج نخواستن. 

مردی که بی تو‌جه به خواهش و التماس من، کارش را می‌کند و من از تنهایی و درد نمی‌دانم چه باید بکنم، مثل یک تکه گوشت قربانی روی کاناپه آبی، گریه‌ام بند نمی‌آید. چه بگویم؟ روی تن من، شهوتش را خالی می‌کند وبعد بهم می‌گوید بیا سر جایت بخواب، عزیزم. دلم نمی‌خواهد سرجایم بخوابم. دلم نمی‌خواهد نفس کشیدنش را ببینم. دلم نمی‌خواهد یکجا روی تخت کنارش باشم! چطور بگویم؟ چطور بهش حالی کنم! می‌خواستم ننویسم. می‌خواستم هیچ نگویم که چطور زیر دستانش بال بال زدم و او چه ساده‌لوحانه فکر می‌کرد چه لذتی می‌برم. 

نشد.تنها مفر من اینجاست. تنها جایی که می‌توانم فریاد بزنم اینجاست. اینجای تنهایی. اینجاکه مثل چاهی عمیق و تاریک است. اینجا که من سیاه‌ترین و بدترین زن روی زمینم. بی‌پناهم. و هیچ‌کس دوستم ندارد. بگذارید اینجا بگویم که حالم از دلسوزی بهم می‌خورد. بخوانید و رد شوید. بخوانید و عبور کنید. نخوانید اصلا. من خواندن هیچ‌کس را نمی‌خواهم.

۱۴۰۱/۵/۱۶

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد