ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
حال آدمی را هیچکس نمیفهمد، حتی آن کس که ادعا میکند دوستت دارد. مدل دوستداشتنها با هم فرق دارد، لابد. در دل آدمی چه خبر است؟ هیچکس نمیداند. آدمی لبش میخندد و دلش گریه میخواهد. چه کسی خواهد فهمید مقدار اشتیاق و نیاز به دوستداشتن و دوست داشتهشدنش چقدر تعادل دارد؟ هیچچیز مطلقی وجود ندارد. همه چیز این دنیای لعنتی نسبی است.
تازه سردردهای مداومم خوب شدهبود. تازه اشکهایم کمتر شدهبود. در این روزهای طاقتفرسا جوری زندگی میکردم انگار در ترکم. در ترک عادتهای گذشته. دوست نداشتن. دوست نداشتن. دوست نداشتن کسی که دوستش داشتم.
مگر دوست داشتن دست خود آدم است که بگوید خیلی خب حالا دیگر وقت آن رسیده که دیگر دوست نداشتهباشم؟ کاش میشد مثل قرص سردرد خورد و ساعتی بعد خوب میشد. من چیزی را میخواستم که شدنی نبود. پس باید تمامش میکردم. به استاد پیام دادم ببخشید من برای بردن هنگدرامم مزاحم میشوم! یک کلمه نوشت که مراحمی.
تمام راه خانه تا خانهی استاد را گریه کردم. بر ناتوانی و ضعیفبودنم. وقتی رسیدم دو تا چشم قرمز را زیر عینک دودیام پنهان کردم. جلوی در ایستادم و تو نرفتم. آریا در را باز کرد و گفت بیا تو. گفتم ممنون عجله دارم باید بروم و فقط هنگدرامم را میخواهم.
استاد دستم را گرفت و برد داخل خانه.
با دلخوری روی مبل نشستم. فاصله بینمان بود. دستش را گذاشت روی شانهام. برنگشتم. اشکهایم تند تند پایین آمد. من در چه جهنمی بودم. تنم داغ کردهبود.
گفت برگرد. میخواهم باهات حرف بزنم. آرام برگشتم. به چشمانم نگاه کرد. نوک انگشتانش ، اشکهایم را پاک کرد. گفت: میدونی چرا دلم نمیخواهد زندگیت از هم بپاشد؟
آن وقت قصهی زندگیش را برایم تعریف کرد:
بخش بیست و نهم
هنگدرام
۱۴۰۱/۶/۳