ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
نشسته ام بیخیال و دارم سریال می بینم، هر سریالی که تلویزیون دارد. هر چه که باشد. که حواسم پرت باشد. حواسم پرت دختری می شود که قرار است پدرش برود بالای دار چون مواد از توی ماشینش پیدا شده و او دارد سعی می کند به همه ثابت کند که اشتباه شده، برای خودم تخمه ژاپنی ریخته ام کف بشقاب که خیلی هم نشود. یاد مامان شاگردم می افتم ، زمانهایی که من می آیم برای خودش تخمه می ریزد و می رود توی اتاقش فیلم و سریال می بیند یا به پادکست گوش می دهد.
از صبح در اتاق دخترک بودیم و سه تایی خانه تکانی می کردیم. تخت را جابه کردیم ، پرده هایش را شستیم و آویزان کردیم. شیشه ها را تمیز کرد و من و دخترک هم کمدها را مرتب کردیم، درهایش را دستمال کشیدیم، سرامیک ها را تمیز کردیم و جارو کشیدیم.
خسته و کوفته رفتم حمام که همه غسلهای عالم که به گردنم بود، کرده باشم. اما بعد نمی دانم چی شد ، مرض داشتم که این کار را کردم،
نوک سینه هایم را فشار دادم، از سینه سمت چپم یک قطره قهوه ای رنگ به اندازه سر سوزن زد بیرون. باز فشار دادم. باز زد بیرون. از همان موقع تا الان هر بار فشار دادم دور از چشم بقیه، یک قطره مایع قهوه ای چسبناک ریخته روی انگشتم.
حالا به غیر از لکه های قهوه ای روی پدم که هنوز ادامه دارد، این ترشح قهوه ای از کجا آمده؟ و ادامه دارد.
نگران باشم یا نباشم؟ بیخیال باشم یا نباشم؟
سریال ادامه دارد، دختر برای نجات پدرش باید پول جور کند و به مردی بدهد که کارها را راست و ریست کند، حالا مرد انگار عاشقش شده و می خواهدش، می خواهد نامزدش را مجاب کند که باید از دختر بگذرد به خاطر نجات جان پدرش.
بوی شب بوهای سرخابی و سفیدم پیچیده و خوابم می کند.
قبل از ساعت صفر
۲۲اسفند۹۹