بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دخترک گفت آب و بیدار شدم برایش آب ببرم، زمان گذشته و ساعت موبایلم خودش رفته به ساعت جدید. حالا زمان انگار در حال دویدن است. در نیمه اول سال بیشتر می دود و من دونده تر از قبل. خوابم نبرد رفتم آسمان را دیدم ، تا حالا آسمان پنجره خانه ام را خوب ندیده ام. اما الان چند ستاره در سکوت شب پیدا کردم و ابری نبود. نمی دانم ماه کجاست اما از روی برنامه ستاره شناسیم شاید بتوانم پیدایش کنم. یاد حرف مامان مرمر افتادم که زنگ زدم سال نو را بهش تبریک بگویم. از دعاهایش گفت که چطور به مرور زمان از خودش به خانواده ، از خانواده به مدرسه هایی که می رفته ، به شهر، به مردم کشور، و حالا برای تمام مردم دنیا دعا می کند. می گفت همیشه بچه ها ازش می پرسیدند فرق کلمهworld  و universe چیست؟ بعد همینطور که او حرف می زد و به قول خودش از منبر پایین نمی آمد به کل کهکشان و کائنات فکر می کردم و من در درونش حتی نقطه هم نبودم.

وقتی به مامان هالی جانا زنگ زدم او هم از حال و احوالم و کارم و اینکه کار هنری می کنم یا نه ، پرسید. یک روز باید از مامان هالی بنویسم که چطور بهم گفت تو دختر شجاعی هستی. دارم فکر می کنم امسال دوبسته گل خیلی بزرگ خریدم. گل سفید و گل معمولی که عکس خانه ای که پشت صفحه موبایلم گذاشته ام را بسازم اما یک روز ، همان موقع که ذوق داشتم با دخترک نشستیم هی ساختیم و ساختیم ولی چیز خوبی ازش در نیامد. همه را ریختم دور وقتی که خشک شد و شکست . از خودم ناامید شدم. ریزه کاری کار با گل را فراموش کردم یا یادم رفته. مگر می شود ؟ بعد یاد حسینای کتاب سال بلوا عباس معروفی می افتم. همان که دستاش بوی خاک می داد و توی کارگاهش هزار تا کوزه ساخته بود و نوش آفرین که عاشقش بود و بزور شوهرش دادند ، داشت غش می کرد که برود کارگاه کوزه گری و توی آن هوا ببوسدش. من انگار بخواهم بنویسم می شود سال بلوا. 

اما کلمه ها را کم می آورم. کلمه ها تکراریند. 

جایی خواندم کلمه به عربی یعنی زخم و جراحت و سرباز کردن. کلمه یعنی یک حقیقت پنهان که عجیب و غریب است و سرباز می کند و ظاهر شدن چیزی است که پنهان بوده است. از مکمن غیب، ظهور پیدا می کند و می آید تا به زبان برسد. حتی به یک معنی «تفکر» کلمه است. 

حالا من مانده ام بی کلمه، بی تفکر، 

خودم فکر می کنم وقتی هایی می نویسم که پر از شادیم یا پر از دردم. 

و منبع الهامم زمان هایی است که دریافت از اطرافیانم داشته باشم. مخصوصا تو وقتی حتی برایم کلمه ای بنویسی یا صدایت را بفرستی می شود موتور نوشتنم.


انگار همه چیز به تعطیلات رفته.



صبح دومین روز بهار ۱۴۰۰



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد