بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

حالا که به عقب برمی گردم می بینم اگر می آمد بغلم می کرد و دست می کشید روی موهایم و دستش را می گذاشت پشت کمرم و دامنم را بالا می زد من نرم می شدم، من آرام می گرفتم. صبح تلاش کرد خودش را بهم بچسباند و هی عذر خواهی پشت عذرخواهی .موهایم را نوازش می کرد و می بوسید. من داشتم فیلم غرور و تعصب را می دیدم. او همینطور نصفه نیمه از پشت بغلم کرده بود. اما بعد خوابش برد. من فیلم که تمام شد زدم زیر گریه. واقعا از این زندگی خسته شدم.  گریه ام بند نمی آمد. در تاریک روشنای صبح بی صدا اشک می ریختم. بیدار شد و باز ناراحت از اینکه من دارم گریه می کنم. می دانم لحظه ای پشیمان می شود اما باز همانطور که بوده می ماند. بعد از گریه گرفتم خوابیدم. اما صبح باز سر چیزهای الکی بهانه گیری کرد. حرفهای تکراری زد، آزارم داد و من فقط تنها راه حل را بازگشتن به خانه پدری می دانستم. رفتم حمام و هی خودم را شستم و هر چه خواستم فکرهایم را پاک کنم ، نشد. بعد از حمام افتادم روی تخت، چقدر خسته شده بودم. دیگر جوان نیستم. وقتی بیرون زدیم از خانه هندزفری ام را زدم و تمام گفتگوها و بگومگوها تقریبا پایان یافت. و من کمی آرام شده ام. دارم کتاب درمان شوپنهاور را گوش می دهم. 

از فردا هفته خوبی شروع خواهد شد. 

من اینگونه می خواهم. اینطور خواهد شد.

بوی بهار نارنج، بوی گلهای بهاری، بوی مست کننده اردی بهشت در هوا جاری است و من نمی خواهم این بو را از دست بدهم.


چهارم اردی بهشت هزار و چهارصد



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد