ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بعد از مدتها کاری کردم که دوستش داشتم. رفتم کتابفروشی و کتاب خریدم. بعد نویسنده هایشان را دیدم.
عالیه عطایی با موهای مشکی بلند نشسته بود پشت میز گرد کافه کوچک در طبقه دوم کتابفروشی بر اتوبان. چشمان درشتش رویم خندید. و وقتی از داستان کوتاهش که خودش در مجله سان خوانده بود تعریف کردم ذوق زده گفت خودتم که مامانی. اول کتابم نوشته جانت جور. آنقدر کیف کردم که دلم میخواست بغلش کنم. یک زن افغان را در آغوش بگیرم و تمام دردهای شهرهای افغان را در وجودم بریزم.
مهربان بود مثل نوشته هایش.
کاش می شد کنارش می نشستم و یک دل سیر باهاش حرف می زدم. به نظرت من نویسنده می شوم؟ مثلا برایش چیزی بخوانم و او بگوید بنویس. بنویس. بنویس.
۱۴۰۰/۴/۴
وقتی ماه کامل بود. و تمام شب را روشن کرده بود.