بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

امروز وقتی کوچکترین عضو خانواده را بغل کردم، بهترین لحظاتم بود. بوی نوزاد کوچکی که بغلم خواب بود. شاید یک روز برایش نوشتم که وقتی بدنیا آمدی من یعنی عمه ات چهل ساله بود. یعنی اختلاف سنی من و تو چهل سال است. اگر زنده بمانم و چهل سالگیت را ببینم هشتاد ساله خواهم بود. چقدر دور. شاید هم چقدر نزدیک. چهارشنبه که رفته بودم آزمایشگاه ، تست پاپ اسمیرم را بدهم آزمایش کنند، همزمان دختری هم کنارم ایستاده بود. از هر دویمان پرسیدند سن و به فاصله چند دقیقه من گفتم چهل و دختر گفت بیست. بعد از چند لحظه زیرچشمی نگاهش کردم. می خواستم ببینم آدم وقتی بیست ساله است چگونه است. می خواستم بیست سالگی خودم را به یاد بیاورم. فقط یادم هست رشته ام را دوست نداشتم، از کلاسهایم در می رفتم و می رفتم سینما عصر جدید یا سپیده یا فلسطین، یا میدان ولی عصر. بعد چند تا درسهایم را افتاده بودم. میان حس های عجیبی بودم. کتاب های پائولو کوئیلو و کریستین بوبن می خواندم. پیاده می رفتم از میدان فلسطین تا میدان انقلاب. از وسط دانشگاه تهران رد می شدم. با اتوبوس می رفتم دانشگاه. معلم زبان و ریاضی بچه های فک و فامیل بودم. درآمدم خیلی نبود. بیست سالگیم با یاهو مسنجر و ساختن ایمیل گذشت و کافی نت رفتن با مرمر و شیطنت در دانشگاهش. 

رفیق پایه ای بودم. الان شادترم. با انگیزه ترم برای زندگی. اما دلم می خواست آن موقع این طور بودم. اینطور فکر می کردم. و همه چیز بهتر بود لابد.

استاد داستان نویسی بهمان گفت ما ایرانی ها عاشق چس ناله ایم که گذشته همیشه بهتر بوده.

دقیقا من را می گفت. 



۱۴۰۰/۴/۴

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد