ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
ماه امشب حسابی غافلگیرم کرد. یک ستاره روشن بالای سرش داشت.
امروز در کلاس داستان نویسی خوب ظاهر شدم. نه اینکه خیلی خوب اما درس امروز درباره آرکی تایپ بود، اینکه بتوانیم وفادارانه از رویشان قصه بنویسیم و من تقریبا از روی قصه یوسف چیزکی نوشتم که استاد تعریف خیلی کمی کرد که ته ته دلم چراغی روشن شد.
هیجان زده شدم اما سریع خودم را جمع کردم. هر چه تلاشم را بیشتر کنم باز هم کم است. بیشتر بخوانم. بیشتر بنویسم.
هیچ کس از دل هیچ کس خبر ندارد. از غم و غصه هایش. از خوشی های کوچکش. اما خوشی کوچکی شد که درد سینه هایم را فراموش کردم و برای زندگی دلیل ساده ای پیدا کردم . برای لبخند زدن و الکی خوش بودن دلیل پیدا کردم. قصه یوسف ماجرایی است که می شود از رویش هزاران هزار نسخه نوشت و داستان پردازی کرد.
استاد گفت با این روش می شود طرح های زیادی نوشت و به فیلم سازان فروخت.
بقیه هم نوشتند. همه سرکلاس تمرین کردیم و از هم یاد گرفتیم. با اینکه مثل برق و باد گذشت اما خوب بود. دو جلسه بیشتر از این روزهای رویایی باقی نمانده.
و بعد ترم پیشرفته می افتد به پاییز.
تا آن موقع باز هم باید بنویسم و بخوانم.
گذشته را هم بگذارم کنار. باید زمان حال روایت را سفت بچسبم و از آن بنویسم. فقط همین.
یعنی خودم در حال باشم. در حال بدون پایان. من نمی میرم. می دانم.
۱۴۰۰/۴/۸