بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دم دمای صبح وقتی یکهو بعد از دیدن فیلم غزل مسعود کیمیایی خوابم برد، 

خواب عجیبی دیدم. 

انگار جانم جدا شد و من از زمین کنده شدم. احساس کردم که مرده ام. با زمین بای بای می کردم و می گفتم خداحافظ با همان سرعتی که توی فیلمها ارواح بالا می روند، بالا می رفتم. بعد دستم را گذاشتم روی قلبم و با دیدن منظره ای که می دیدم گفتم آخ قلبم. ستاره ها و کهکشان، آسمان و همه هستی در برابرم بود. و من چنان مست شدم از دیدن چنین صحنه ای عجیب. باورم نمی شد. آرزویم بود. اما یاد خودم افتادم و ترسیدم. و به جسمم برگشتم. 

و خوابم تمام شد. و همه آن شکوه یکهو خاموش شد. 

بیدار که شدم حس کردم شاید قرار بوده مرگ را امتحان کنم من که این قدر از مرگ می ترسم و آن چنان  هم ترسناک نبود.



۱۴۰۰/۴/۱۰

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد