ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دم دمای صبح وقتی یکهو بعد از دیدن فیلم غزل مسعود کیمیایی خوابم برد،
خواب عجیبی دیدم.
انگار جانم جدا شد و من از زمین کنده شدم. احساس کردم که مرده ام. با زمین بای بای می کردم و می گفتم خداحافظ با همان سرعتی که توی فیلمها ارواح بالا می روند، بالا می رفتم. بعد دستم را گذاشتم روی قلبم و با دیدن منظره ای که می دیدم گفتم آخ قلبم. ستاره ها و کهکشان، آسمان و همه هستی در برابرم بود. و من چنان مست شدم از دیدن چنین صحنه ای عجیب. باورم نمی شد. آرزویم بود. اما یاد خودم افتادم و ترسیدم. و به جسمم برگشتم.
و خوابم تمام شد. و همه آن شکوه یکهو خاموش شد.
بیدار که شدم حس کردم شاید قرار بوده مرگ را امتحان کنم من که این قدر از مرگ می ترسم و آن چنان هم ترسناک نبود.
۱۴۰۰/۴/۱۰