بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

نشستم روی مبل ، باید تمرینی که ازم خواسته بود اجرا کنم، دستهایم را آماده کردم. استاد با لیوان چایش بالای سرم ایستاده بود. اولین بار بود اینقدر بهم نزدیک بود. صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم. هول شدم، اما سعی کردم توجه نکنم. شروع کردم به نواختن. همانطور که خودش گفته‌بود. چند دقیقه‌ای نوای خوش هنگ‌درام مستم کرد. ناگهان مچ دستم را گرفت. صدا قطع شد. تقریبا بلند در گوشم گفت: امروز مثل همیشه نیستی، چرا اشتباه زدی؟ داغ کردم. هیچگاه بهم دست نزده بود حتی اگر درست نمیزدم. و این اولین بار بود. در بدنم چیزی به جریان افتاد. چیزی مثل جریان برق، مثل شیرابه‌ی درخت. آرام گفتم: نمی‌دانم. و خودم را جمع کردم. همانطور که روی مبل نشسته بودم احساس کردم که شیرابه‌ی تنم خارج شد. چه چیزی در بی‌موقع‌ترین حالت ممکن از یک زن خارج می‌شود؟ به جز خون هیچ‌چیز دیگری نیست. سریع بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم. روی مبل رنگ قرمز خون به چشمم آمد . می‌خواستم دهان باز شود و بروم در زمین. این چه اتفاق هولناکی بود که باید بر سرم آوار می‌شد؟ 

خودم در دستشویی زندانی کردم. چکار باید می‌کردم؟ غیرمنتظره بود. فکرش را هم نمی‌کردم. ده دقیقه همینطور سر توالت نشستم و خودم راشستم. لباسم را چه می‌کردم؟ پد نداشتم.تا این حد از زن بودنم خجالت نکشیده بودم!

بردمش بالاترین جای تهران، جایی که عشاق قرار می‌گذارند. با هم سیگار کشیدیم. چرت و پرت گفتیم و خندیدیم. مخش را زدم.

بعد بهت پیام داد. قلبم داشت تکه تکه می‌شد، 

گفتم رژ بزن، گفتم عطر من!

بهش گفتم چقدر خوشگلی تو، 

و بعد فرستادمش سرکوچه،

جایی که من را پیاده کرده بودی، همانجا که سوارش کردی. 

تمام مدت تصویر ذهنم، خندیدن شما دوتا باهم بود. سیگار می‌کشید، قدم می‌زنید. و به چراغ‌های شهر خیره می‌شوید. 


من اینجا روی تخت، با موهای خیس، صورت خیس، توی تاریکی، زل زدم به کلمه‌ها. 

اما هنوز هم عاشقتم.

می‌دانی؟ لعنتی

کاش به اندازه‌ی من عاشقت شود،

کاش به اندازه‌ی من، تو را بخواهد.

به خدایی که دیگر دوستم ندارد، به خدایی که دیروز بهش گفتم از دست زندگیم شاکیم و دیگر این زندگی را نمی‌خواهم و آه کشیدم، 

به خدا گفتم 

که دلش را ببری. آنقدر که از تو نتواند دل بکند.

یک روز همه‌‌اش را در داستانی می‌نویسم. قصه‌ی من و تو. 

منحصر به فرد ، قصه‌ای که تا به حال کسی نشنیده. 

البته اگر قبلش از عشق تو ، نمردم. از عشق تو ، متلاشی نشدم. نزدم به جاده‌ی خاکی. سر نگذاشتم به بیابان. فرار نکردم. 

شاید هم همه‌ی این کارها را کردم. و آنوقت کیلومتر شمار زندگیم، صفر می‌شود و همه چیز از نو شروع می‌شود، لابد.

و زندگی واقعیم آغاز می‌شود.

سکس با کسی که دوستش داری و عاشقش هستی می‌تواند تمام اینها را زیر سوال ببرد.

ته تونل تنگ و تاریک نمی‌دانم چه چیزی وجود دارد، اگر انتهای رحم باشد، وقتی با ضربه‌های درست و خوب کاویده شود، آن وقت است که زن به ارگاسم می‌رسد، 

باید از همه زنها پرسید، از همه مردها پرسید. تجربه‌ی هر کس چیزی است که ما از آن خبر نداریم. این ممنوعه بودن و رازگونه بودنش باعث می‌شود آدمها به راحتی از آن حرف نزنند.

بعضی زنها با انگشت به ارگاسم می‌رسند و مرد نمی‌تواند در لحظه دخول و ادامه آن کار را یکسره کند. نمی‌دانم چه چیزهای عامل آن است. یادم رفته، حتما قدرت بدنی و روحی و خیلی چیزهای دیگر دخیل است. تمرکزفکری و رها بودن از هر چیزی، به ارگاسم رسیدن خیلی کمک می‌کند. بعضی وقتها هر صدایی می‌تواند تولید وحشت کند و همه چیز را بهم بریزد. شاید هر کسی مدل خاصی باشد و راه خاصی را بپسندد. آنقدر که مدل سکس هم با گذشت زمان دچار تغییر و تحول شده. حتی می‌شود گفت به روز شده.

ما سر هیچ چیزی توافق نداریم. سر سکس هم گاهی داشتیم ، گاهی نداشتیم. 

که حالا سر آن هم توافق نداریم.

چطور می‌شود زیر بدن کسی خوابید که هیچ قرابت فکر و روح با آن بدن نیست؟ 

چطور می‌شود تحمل کرد؟ 

چه شوربخت و اسفناک!

چه بسا که گاهی رنج بردن بسیار از لذت بردن است. درد و لذتی که دیگر رنج است، رنجی تحمل‌ناپذیر. 

چه زن، چه مرد.فرقی ندارد. وقتی بروفق مراد نباشد، رنج است. 

توضیحش با کلمه سخت است.