بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دو روز مانده به چهل سالگیم ، از در و دیوار برایم تولد می بارد. دم در که رفتم گلم را بگیرم ، یک لحظه فکر کردم تو برایم گل فرستادی، قلبم داشت می ایستاد، اما خط کارت را که دیدم و نوشته اش ، تو نبودی. تو بهم نمی گویی نویسنده محبوبم. تو خطت اینگونه نیست. من خط تو را می شناسم. و کلمات تو را می دانم. من لحن تو را بلدم. وقتی بروم عقبتر و از دورتر نگاه کنم، می توانم تو را بشناسم با همین شناخت ناقصم از تو. آنقدر وسیعی که هر بار چیز تازه ای از تو می بینم و می شنوم و می خوانم و می شناسم. از وقتی عکس تارت توت فرنگی را با شمع های روشن رویش را گذاشته ام، از زمین و زمان برایم تبریک می بارد. تبریکی زودتر از موعد. ماه رمضان همه پیشواز می روند نه برای تولد. مرده بودم از خنده. دلم می خواهدت. 


من دیشب باید با اپلیکاتور کرم می زدم، اما از صبح انگار خودم را زخمی کرده باشم، لکه های خون می بینم که فکر نمی کنم مربوط به پریودم باشد. اپلیکاتور را دیدم خونی خشک شده روی سرش مانده بود. بعد شورتم را هر بار عوض کردم. امشب کرم نمی زنم. منتظر می مانم ببینم این لکه های خونی تمام می شوند یا نه؟


بیشتر دوستان و اقوام باورشان نمی شد که دارم چهل ساله می شوم. چرا باورکردنی نیست؟ 



امروز وقتی به خانه رسیدم مثل کوزت دارم کار می کنم. خیلی خوابم می آید.


۱۴۰۰/۲/۲۴

 


یک روز مانده به چهل سالگی



دیگر واژه دوست داشتن برایم بی مفهوم است. امشب موقع معاشقه ، هیچ اتفاق عاشقانه ای رخ نداد. هیچ کدام از معشوقه های واقعی و ذهنی و تخیلی به سراغم نیامدند. به هیچ کدام فکر نکردم. به هیچ کدام تن ندادم. شاید افسار تن و روح سرکشم دارد آرام آرام کشیده می شود.

من می ترسیدم به صورتش نگاه کنم. می دانستم اگر نگاه کنم همه چیز را متوقف خواهم کرد. و لذتی که داشت می برد و لذتی که داشتم می بردم،  از برخورد دو تن ، از پیچیده شدم جسمهایمان ، حرام خواهد شد. برای همین در آینه تکرار شدم. خودم را هر بار که دیدم ، خم ابروهایم، انحنای تنم، بند پاره شده ی تابم ، پستان های رها شده ام و بلندی موهایم که آشفته بود را دوست داشتم. هر بار اصرار دارد که چراغ روشن باشد اما من نمی گذارم. می دانم در روشنایی از همه چیز وحشت خواهم کرد. از خودش فرار خواهم کرد. به رو به رو، به جایی که پنجره باز است و پرده در جریان باد در نوسان است ، خیره می شوم. دستهای خیسش را به گردنم می مالد. تن بیجانم، گیر کرده است. بین این زندگی و هیچ زندگی که نمی توانم انتخابش کنم. من بین سنگلاخهای درونم گیر افتاده ام و دستم از درد و لذت بالا می رود و بازوهایش را چنگ می زنم. ما قبل از همه اتفاقات ، قبل از معاشقه، هیچ حرفی نزدیم. به هم نگفتیم دوستت دارم. به هم نگفتیم که تنت چقدر دلتنگ تن من است. و هیچ یک از کلمات عاشقانه را به کار نبردیم. اینها دیگر در آیین ما نمی گنجد. ما به پیری ، به از کار افتادن سلولهای بدن نزدیک می شویم. به استفاده نکردن از کلمات عاشقانه عادت داریم و این اتفاق تازه ای نیست. 

حواسم نیست. دامنم خیس شده. تابم پاره شده، و مردخانه ارضا شده، گوشه ای افتاده. بازی تمام می شود. بازی بزرگان. 

و هر کدام خسته تر از قبل ، شاید هم با انرژی بیشتری به گوشه خود پناه می بریم.


برای من معمولا ، زایش کلمه است. و من همین نعمت را شاکرم. 

شاید اگر سکس نبود، نمی توانستم بنویسم.


شانزده روز مانده به چهل و یک سالگی


۱۴۰۱/۲/۹

قرار بود امشب کنارم باشی. قرار بود وقتی سجاد افشاریان در انفرادی ، داشت از گریه می لرزید ، در تاریکی سالن اجرا، دستت را بگیرم و بگویم دوستت دارم، قرار بود که بهت بگویم من امشب بلیط خریده ام برای تولدم ، تو هم بیا. بیا کنارم بنشین و با من از شنیدن درد گریه کن. گاهی هم انگشت بکشی روی گونه هایم و اشکهایم را پاک کنی. من دو تا بلیط خریدم اما جرات نکردم به تو بگویم که بیا با هم برویم. ترسیدم بهم بگویی نه. دلم نمی خواست بگویی من این تاتر را قبلا دیده ام . دلم نمی خواست بگویی من با تو نمی آیم. بگویی وقت ندارم. بگویی ای بابا چه تاتر مسخره ای. بگویی نه من نمیام خودت تنها برو. از ترس شنیدن همه احتمالات ، بهت نگفتم و در خیالم تو را در صندلی بغل دستم تصور کردم که وقتی همه جا تاریک می شد تا صحنه عوض شود تند تند لبهایم را می بوسی. و یک لحظه هم دستم را رها نمی کنی و در گوشم کلمه های قشنگ و به یاد ماندنی نمایش را زمزمه می کنی. دستت را انداختی پشت کمرم. دستت را گذاشتی روی قلبم. وقتی ده دقیقه آخر که همه به انفرادی رفتیم تا عذاب وجدان بگیریم از کارهای نکرده مان، من پشیمان نشدم که چرا عاشقت شدم. دوستت داشتم و دارم و نتوانستم که خودم را راضی کنم که دست از سر عادت دوست داشتنت بردارم. 

تاریک بود، دود سیگار بود و همه چیزهایی که تو دوست داری. می دانم هزار سال این کلمه ها را نمی خوانی. بهم نمی گویی دوستم داری و تولدت مبارک. 

اما من لعنتی همه اینها را در انفرادی خودم با خودم تصور کردم و ازشون لذت بردم. 


همین.

۱۴۰۱/۲/۲۵

روزهای سخت و عجیبی گذراندم و می گذرانم. کسی چه می داند در دل هر کس، در خانه ی هر کس چه خبر است؟ چه کسی می داند ، برای داشتن لحظات کوتاهی از شادی چه غصه ها و دردها و فریادها کشیده شده؟ چه کسی می داند پشت هر کلمه چه چیزی پنهان شده؟ پشت هر تلاش، امید، تلاش برای شادی، چه مرارتها کشیده شده؟ من غمگینم. آن پری غمگین که دیگر حتی بوسه ای هم نیست که از آن بمیرم و صبحها با آن بوسه بدنیا بیایم. من آدم خوبی نیستم. می دانم. نه آن مهربانی که نشان می دهم. نه آن مادر درست و درمان. نه معلم دلسوز که کارش را پیامبرگونه بداند. نه نویسنده برتر سال و ماه و جهانی. من هیچ کدامشان نیستم. نخواهم شد. من یک معمولی ام. یک معمولی که امید و تلاش با همه سختی ها به من سنجاق شده اند. 

همین حالا که کیک تولدم را دیدید غرها و حرفهای مردخانه را نشنیدید. و هزاران چیز دیگر را.

من امسال در چهل سالگی خودم را بهتر شناختم. بدنم را. تنم را که بخشی از جانم است. وقتی به تنم نگاه می کنم می لرزم. وقتی جان نداشته باشد همه ازش فراری خواهند بود. این صورت با رژ قرمز، با موهای دکلره بلند، با دندانهای ردیف روزی که دیگر نفس نکشد، روزی که لبخند نزند، روزی که جان نداشته باشد، به چه دردی می خورد؟

این تن را شناخته ام. تمام پستی ها و بلندی هایش. یعنی فکر می کنم. شاید هم نشناخته ام و تصور می کنم. وجودی که موجود است. و فعلا زنده است. و از مرگ می ترسد. از لحظه ای که تمام می شود. از لحظه ای که دیگر نفس نکشد. تنش به لمس دست دیگری نلرزد. وقتی بمیرم لبهایم را کسی نخواهد بوسید، کسی بوی تنم را به درونش نخواهد کشید. کسی از آغوش یک مرده خوشش نخواهد آمد. همه چیز به این قلب و نفس بند است.


تا زنده ای همه چیز در جریان است . وقتی بمیرم زمان برای من متوقف خواهد شد.

درونم را بیرون ریختم ، خودم را و تک تک سلوهای تنم را عریان کردم در چهل سالگی تا بفهمم چه هستم، که هستم، چه می خواهم. 

از این لحظه به بعد سنم با شدت بیشتر ، زیاد خواهد شد. سرعت زندگی بیشتر خواهد شد. دلم نمی خواهد به عقب برگردم چون که خیلی سختی کشیدم و دلم نمی خواهد اینطور ادامه بدهم چون باز هم دارم سختی می کشم. پس هر لحظه تلاشم به بهتر شدن است. بهتر شدن خودم، لحظاتم، ثانیه های زندگیم، حداقلی برای دخترم، و اندکی برای شاگردانم. 

تلاشم برای نوشتن. 

انتهای چهل و یک سالگی امیدوارم همه را برای رونمایی کتابم دعوت کنم. نه اینکه غایتم این باشد، نه!

این را تعیین می کنم که بدانم باید تلاش کنم. شاید بهتر از آن اتفاق بیفتد.



۱۴۰۱/۲/۲۵

شروع چهل و یک سالگی✨

یکی از دوستانم امشب زنش به خانه برمیگشت. امیدوارم فقط توانسته باشد دلی از عزا درآورد. به خاطر شرایط کاری دوستم و مادر بیمار زنش مدتی است در دوشهر مجزا زندگی می کنند. و در رفت و آمد هستند.


بهش می گویم برای زنت گل بخر، خانه را مثل دسته گل کن. این کار را بکن، آن جمله را بگو. 

می خندد و می گوید اینکه جزو بدیهیات است. 

می گویم عه اوکی، گود لاک.

امیدوارم بعد از پانزده ماه توانسته باشد سکس کند. البته به زنش هم حق می دهم ، بچه شان تازه بدنیا آمده. من خودم تا دو سال نمی توانستم خوب رابطه برقرار کنم. 

زایمان سیستم بدن را کاملا بهم می ریزد. و فکر می کنم تازگیها از سکس خوشم آمده یا شاید هم مدلهای مختلفی از سکس را امتحان کرده ام که دلم می خواهد یا شاید هم دیگر عوامل خارجی و داخلی باعث می شود، که خوشم بیاید.

وگرنه کاملا طرفدار زن دوستم هستم و کلی هم بهش گفتم خدا را شکر کن همچین زنی گیرت آمده. و چقدر بچه شبیه ش شده و خدا را شکر که شبیه تو نیست و کلی خندیدیم.


۱۴۰۰/۱۲/۷

برایم فیلمی فرستاده از بدنیا آمدن طبیعی بچه، ده ثانیه اول را تماشا می کنم. چقدر تمیز و مرتب است این مادر، سر بچه در کیسه آب نازکی بیرون می زند. حالم بد می شود و دیگر نمی بینم. برایش پیام می دهم این چیه فرستادی حالم بد شد. می گویم وحشتناک و ترسناک و دردناک است. پیام می دهد: ترسناک نیست. می گویم زن نیستی. و می خواهم بگیرمش به باد فحش که چه میفهمی از زایمان و درد و بدنیا آمدن و روزش. می پرسد تو طبیعی زاییدی؟ می گویم هر دو. با تعجب می گوید: چطور؟

حالا باید داستان بدنیا آمدن دخترک را تعریف کنم حوصله ندارم. خیلی خلاصه می نویسم: از ده صبح تا چهار عصر درد کشیدم. دهانه رحمم هشت سانت باز شد اما لگنم کوچک بود و بچه نیامد و بعد از یک آمپول وحشتناک بین پاهایم و جیغ بلندی که از درد روی صندلی هولناک زایمان کشیدم، روی ویلچر بردنم اتاق عمل و در عرض یک ربع بچه را با سزارین بیرون کشیدند. 

 

دیگر ساکت می شود. و شاید می فهمد چه کار اشتباهی کرده از اینکه این فیلم را برایم فرستاده. یا خجالت کشیده که هیچ مردی ، ذره ای از دردی که یک زن می برد را لحظه ای درک نمی کند. 

بوس می فرستد و می رود سراغ زن و بچه خودش.


ببینید خودش شروع کرد به صحبت وگرنه من که کاری به کارش نداشتم

والا

وارد که شد میخکوب شدم. بچگی تو، وارد کلاسم شد. دستهای کوچکش، موهای بور طلاییش، چشمانش وقتی حرف نمی زد و فقط نگاه می کرد. امروز کیمیا نمی آمد و قرار شد من سر کلاسهایش حاضر باشم. این آخرین کلاسی بود که باید با رویا برگزار می کردم. وسایلش را زنگ قبل با هم آماده کردیم. رویا را از همان اول که مربی شدم می شناختم. با هم دوره مربیگری را دیده بودیم و حالا بعد از ده سال کنار هم داشتیم کلاس برگزار می کردیم. کلاس سه ساله ها بود. مامان و باباها پشت در می نشستند و بچه ها می آمدند در کلاس . می نشستند روی صندلی های یک وجبی رنگی رنگی و با کلمه های دست و پا شکسته دل آدم را می بردند. آخ سه سالگی . شاید قشنگترین روزهای یک بچه باشد. حرف می زند. مستقل شده و یک آدم کوچولوی به تمام معناست . مخصوصا اگر پسر باشد. چرا امسال بیشتر شاگردهایم پسر هستند و دلم را یکجا می برند ؟ وقتی پسر کوچک آمد توی کلاس زرد، دست و پایم را گم کردم. یکهو چند تا تصویر روشن و واضح در مغزم پر رنگ شد. باورم نمی شد؟؟ مگر می شود؟ می شود بچگی یک نفر دو بار تکرار شود ؟ مثلا بعد از سی و دو سال . هان ؟ من در را باز کردم و یکی یکی با پسرها و دخترهای سه ساله سلام و احوالپرسی کردم و آنها کفش های یک وجبی شان را در می آوردند ، می گذاشتند در جا کفشی. کاپشن هایشان را می گرفتم به جالباسی آویزان می کردم. همینطور که من تند تند بچه ها را می گرفتم ، رویا دم در ایستاده بود و با پدر یک پسر کوچک حرف می زد. بچه نمی آمد. هر چه رویا تلاش می کرد و حرف می زد اما پسر راضی نمی شد. تقریبا همه بچه ها سر جایشان نشسته بودند. بالاخره رویا با یک پسر موطلایی وارد شد و گفت امروز کیمیا جون نمی آمد به جایش دوستم آمده. پسر کوچک بدون حرف، با ماسک کوچکی که روی نصف صورتش را پوشانده بود، با اکراه روی صندلی سبز دم در نشست. قدش خیلی بلند نبود. جثه اش خیلی کوچک بود. یک پلیور سرمه ای روی یک پیراهن مردانه آبی تنش بود با یک شالگردن سورمه ای دایره ای که دور گردنش مثل گردنبند بود. خوش تیپ بود. رفتم جلو و بهش گفتم سلام. نگاهم کرد با دو تا تیله روشن روی صورتش. حرفی نزد. رویا گفت یونا تازه بعد از چند جلسه توانسته اضطرابش را کم کند و بیاید در کلاس بنشیند و در کلاس را ببندیم. این ها را یواشکی طوری که من فقط بفهمم، گفت. کلاس را شروع کردیم اما همه حواسم پیش یونا بود. یکهو کفشهایش را از جا کفشی برداشت. کفشهای سفید بدون بند قد یک وجبی اش را برداشت که برود پدرش را ببیند. من باهاش رفتم دم در کلاس و وقتی رفت که به پدرش چیزی بگوید، همان جا خشکم زد. آرام گفتم سلام و تو جواب دادی.گفتم یوناجان بابا را دیدی حالا بیا بریم سر کلاس. برگشتیم در کلاس. دیدی درست حدس زده بودم. تو بودی وروجک شده بودی و پریده بودی توی کلاس من. نفسم بالا نمی آمد. رویا پرسید: خوبی؟ گفتم اوهوم. ادامه دادیم. من چسبیده بودم به میز یونا. و دلم می خواست توی بغلم بگیرمش و بو بکشم. اما یونا سخت نشسته بود و حرف نمی زد. با هیچ کس. نقاشی اش را رنگ نکرد. مداد شمعی ها را از سبد دادم دستش. گفتم چه رنگی دوست داری؟ مثل تو مداد شمعی زرد را برداشت و گذاشت روی کاغذ. اما رنگ نکرد. قلبم ریخت. یونای کوچک چقدر به تو شباهت داشت. بی حرف داشت با من می جنگید. مثل خود تو. حالا بعد از چهار سال، زمین و زمان باید می چرخید و روزگار می گذشت و تو بچه ات را برمی داشتی می آوردی، روز دوشنبه، ساعت 5:45 عصر سرد زمستانی، همینجا و من هم باید امروز به جای کیمیا می آمدم که تو را ببینم و چهار سالی که بر تو رفته بود بدون من. و همچنین حاصل این چهار سال دوری چه نتیجه قشنگی داشت که دل من را برده بود. یونا همچنان سخت و یخ زده بود تا بالاخره بعد از سه بار دیدن تو ، خیالش راحت شد و آمد کنار من نشست و به قصه رویا گوش داد. دلم می خواست موقع شنیدن قصه، بنشینم و به چشمانش زل بزنم. کاری که چهار سال پیش می کردم. می نشستم و خیره می شدم به چشمهای تو و تو حرف نمی  زدی. من هر چه حرف داشتم می نوشتم. تو می خواندی اما باز تو حرفی نمی زدی. بعد از قصه موقع بازی، یونا با من حرف زد. خیلی آرام. کلماتی که فقط خواسته اش را می گفت. دلم برای صدایش رفت که شبیه صدای شیرین تو بود. تمام مدتی که یونا کنار بچه ها راه افتاده بود و بازی می کرد، اشک توی چشمانم جمع می شد، جلوی بغضم را می گرفتم که اگر چهار سال پیش، مانده بودم، شاید یونا بچه من بود. فکر کردنش هم، تنم را گرم می کرد. توی هپروت و رویا ، تا آخر کلاس که انگار چشم بهم زدنی گذشت. پسرک موطلایی آماده شد که برود. کفشهای سفید بدون بندش، را بغل زدم و آوردم جلوی در کلاس. خودم پاهای کوچکش را درون کفش جا دادم و سرم را بالا آوردم تو بودی که گفتی مرسی و دست پسرت را دادم دستت. تو و پسرت رفتید و همه چیز را خودتان بردید. من ماندم و قلبی مجروح که باز خاطرات چهار سال پیشش زنده شده بود.

می خواستم چیزی در مورد بابام بنویسم. اینکه این چند روز همه اش فکر میکنم با اینکه من می دانم چقدر پول توی حساب بانکیش هست اما او همه خرج سفرمان را داده . و بعد دیروز با اینکه من امروز خرید نرفته بودم باز برای من و دخترم خرید کرده بود. 

من باید برای این پدر چکار کنم ؟ من این آدم خودخواه که همیشه در حال غر زدن هستم، باید برای این پدر بمیرم. همه اش فکر می کنم اینکه یک نفر بتواند اینقدر- با همه خرجهای زندگی- و اینکه می تواند پولهایش را نگه دارد، برای کارهای خودش یا خودخواهانه مثل خیلی از والدین بگوید به من چه! اما دارد اینطور دریادلانه رفتار می کند. من که خودم درآمد کوچکی دارم ، برای خرید همیشه خساست به خرج داده ام چون می دانم پول درآوردن چقدر سخت است.

چقدر خوب است که قبل از اینکه یک نفر بمیرد و پولهایش بدست فرزندانش بیفتد ، با بچه هایش هر طور که دوست دارد آنرا شریک شود. 

(در دور و اطرافم پر از است از این باباها و مامانهای دریادل) 

دلم می خواهد اینها را بهش بگویم اما می دانم نمی توانم، برای همین توی دلم فقط قربون صدقه اش می روم، هی برایش دعا می کنم که همینطور زنده و سلامت برایم بماند. که من با او زنده هستم.

نه اینکه حالا که اینطور ما را آورده سفر بگویم ، از وقتی ازدواج کرده ام طور دیگری دوستش دارم. همیشه طرفداریم را در مقابل زندگیم می کند، همین برایم کافی است. اما این چند روز ، شادی را بین ما چند برابر کرده، 

برای همه همینقدر شادی و سلامتی و عشق می خواهم.




ساعت ۵:۳۸ 

صبح

طبقه ۱۱ هتل پلازا

جمعه

۱۴۰۰/۷/۲۳

استانبول



پ ن: این نوشته را برای پدرم وقتی همه ما را برده بود مسافرت نوشته بودم. حالا دیدم همه این خصوصیات درباره مادرم هم صدق می کند. 


من عامل زندگی خودمم با وجود والدینم.

پشت پنجره اتاق به تماشای برف نشسته ام. دانه های کوچک برف آرام و رقصان ، روی زمین و درختان بی بار و برگ می نشیند. بعد از دوسال مریض شده ام. در این مدت همه گیری بیماری، دقیقا وقتی که منتظر زدن دوز سوم بودم، بیماری به خانه پا گذاشت. بیماری بدون اینکه متوجه بشوی ، خیلی سریع و سری وارد شد. حتی نفهمیدم از کجا، از در یا دیوار. در این دوسال ، اگر کسی متوجه می شد که این بیماری دردآور و خسته کننده از کجا پا میگذارد وسط زندگیش و حتی ممکن بود جانش را بگیرد، خیلی وقت بود این بیماری از پا درآمده بود. 

از روز شنبه که دو تا سرم و سه تا آمپول زده ام، فشارم کمی آمده سرجایش، بهترم. خودم را در خانه قرنطینه کرده ام.

دی ماه ۱۴۰۰

حسین رونقی

کاش زنده بمانی حالا که بعد از شصت و چهار روز اعتصاب غذا و این همه مریضی گذاشتند بروی بیمارستان. زنده بمان مرد.