ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
چند وقت است که خودم را نمی شناسم. شاید هم می دانم چه کار می کنم! اما چیزی درونم بیرون زده که در حال جنگم. مثل جنگهای هر روزه که در این دنیا وجود دارد. هر روز دارم گریه می کنم مثل همه زنان بی پناهی که تنها مانده اند. با هیچ کس نمی توانم حرف بزنم. نمی توانم چیزی بگویم، مثل همه کسانی که راه گلویشان بسته است.
این برزخ باید بگذرد، باید تمام شود. من طاقت ماندن در این حال را ندارم. هر بار می گویم تمام و تمام نمی شود. می گویم بس است و بس نمی کنم. می گویم رها کن. اما رهایی نمی یابم.
تا به حال ، اینقدر ضعیف نبوده ام .
۱۴۰۰/۵/۲۶