ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
امروز سالگرد ازدواج مامان و بابا بود. چهل و دو سال پیش. باورم نمی شود؟ مگر می شود این همه سال یک نفر را تحمل کرد؟
می شود. دچار روزمرگی می شوی، وسط هایش هم شاید زیرآبی بروی و حوصله ت هم سر نرود.
نمی دانم. نمی توانم کسی را قضاوت کنم. امشب با حوله آمدم پایین دیدم یک سبد گل روی میز است با کارت رویش که نوشته : با آرزوی سعادت و خوشبختی. بعد کیک آمد که رویش نوشته بود سالگرد ازدواجمان مبارک. بعد شام آمد دم در خانه. چطور می توانم این بابا را دوست نداشته باشم؟ جرات نداشتم جایی ازش بنویسم یا عکسی بگذارم که دلم برایش ضعف رفته وقتی به شاگرد قناد الهیه ۳۳ گفته رویش بنویس سالگرد ازدواجمان. قربان قد و بالایش رفتم و ماشالله بهش گفتم و نخواستم جایی بنویسم و بگویم چون در این روزهای سخت زندگی های دیگران و از دست دادن هایشان ، دیدن و خواندن چنین اتفاقهایی در زندگی دیگران دلشان را به درد می آورد بیشتر.
شادی در درونمان موج می زد. هنوز از سفر استانبول و خاطراتش و بدهکاری هایمان به بابا حرف می زدیم و می خندیدیم. هنوز در خانواده چیزی به اسم امید موج می زند.
بابا و مامان را با همه زوایاییشان می خواهم.
خدا حفظشان کند برایم.
۱۴۰۰/۸/۲۴
دل من هم براشون رفت. امیدوارم سالیان زیاد، سلامت و شاد در کنار هم باشن.
ممنونم