بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

مثل پیرزن‌ها شده‌ام. هرجایی که می‌توانم پول پس انداز می‌کنم. می‌دانم که راه سختی پیش رویم خواهد بود.


عباس معروفی

بگذار از غصه بنویسم. از غصه که نویسنده‌ی محبوبم را کشت. این چند روز خیلی غم‌انگیز می‌گذرد. چون نویسنده‌ای که باهاش بزرگ شذم و همه‌ی کتابهایش را خواندم و در کلماتش غرق شدم و همیشه دلم می‌خوذست کثل او بنویسم و هر بار از کلماتش استفاده می‌کنم . ازش تقلید می‌کنم. آشفتگی و عاشقی را. او از بس که غصه خورد ، دیگر طاقت  نیاورد. و رفت. هر چه در کلماتش و حرفهایش فرو می‌روم می‌بینم کسی بود که کاری کرد و رفت. کاش منم یک کار، یک کار خوب بکنم . فقط همین.

گوشم سوت می‌کشد و دلم تنگ شده. نمی‌توانم بگویم دلم تنگ شده. من باید تا آخر عمر این بار تحمل ناپذیر هستی را به دوش بکشم. من که پر از کلمه‌ام و هر شب و صبح می‌نوشتم. داستان پشت داستان. ماجرا پشت ماجرا و تمرین می‌کردم. حالا سکوت کرده‌ام. تمرین سکوت. تمرین خودداری کردن از نوشتن هر چیزی. هر چیزی را که می‌بینم ننویسم. هر چیزی را که من را به تعجب و شور زندگی وامی‌دارد ببینم و سکوت کنم. مگر می‌شود؟ 

من فقط یک روز است که تحمل کرده‌ام. یک روز می‌شود دور روز. سه روز. یک هفته و بعد دو هفته و بعد بیست و یک روز. و به آن هم عادت می‌کنم. به نبودن. به ننوشتن. به اینکه ننویسم و ت ومی‌دانی که ننوشتن برای من مرگ من است. 


حسرت

من آدم بدی بودم. من آدم بدی هستم. من در دوستی کاری برای تو نکردم. و حالا غصه می‌خورم که چرا حالت بده. و نمی‌تونم همه‌چیز  را به اول برگردانم. 

گفتی گند می‌زنی به اعصاب من. من ساکت شدم که دیگر اعصابت بهم نریزد نروی آمپول بزنی. 

من دیگر چیزی نمی‌نویسم.

درباره‌ی فیلم جولیتا بگویم که وقتی گوزن کنار قطار می‌دوید و زن ‌ مرد در قطار خوابیدند یا توی قایق خیلی قشنگ بود. کاش با هم این فیلم را می‌دیدیم.

صبح سر کلاس گوشههای دستم را کندم. الان فیلم جولیتا را دیدم. سر کلاس استاد گفت از روی سه تا داستان مونرو اقتباس شده و جایزه کن  را برده که به نظرم قشنگ بود. با نامه نوشتن مفصل های داستانی را به صحنه تبدیل کرده بود.

می‌خواهم صبحانه در تیفانی را ببینم ، نمی‌دام برای چندمین بار.

توی کلاس حالم خوب بود. اما باز دوباره برگشتم به کابوس. نشستم در دندانپزشکی و می‌خوانم. کار دیگری ندارم. کاری که حالم را خوب کند. باید طاقت بیاورم.

فراموشی

روبه‌روی جایی ایستاده‌ام که قبلا لابراتور بود، جایی که عکسها را ظاهر می‌کردیم، چقدر اینجا خاطره دارم. روی درش نوشته، سفال یک و دو. الان دم در آقای صالحی که قبلا در گروه کار می‌کرد را دیدم. فامیلی من را یادش رفته بود اما یادش بود که من صنایع بودم. چه روزهایی گذراندیم. چه ماجراهایی، چه عشقهایی. دلم تنگ و گرفته است. آنقدر اینجا می‌نویسم که همه چیز را فراموش کنم.

بی‌کسی

من کسی را داشتم که حداقل فهمیده بود که چه روزگاری می‌گذرانم، اما حالا همان را ندارم. بی‌کسی خیلی بد است. تنهایی را می‌شود تحمل کرد. من همیشه تنها بودم. هیچ‌وقت کسی حال و روزم را نفهمید. نفهمید در چه چاهی نفس می‌کشم. اما دیشب همان چند قطره امیدم هم پرید و رفت.

ازم فاصله بگیر

اشتباه کردم مثل همیشه. نمی‌دانم تا کی می‌خواهم اشتباه کنم. کی می‌خواهم بزرگ شوم و دیگر اشتباهاتم را تکرار نکنم. من که معذرت خواهی کرده بودم. چرا اینطوری شد؟ دارم از اول فکر می‌کنم چرا اینطوری شد؟ خودم لجبازی کردم. و ادامه دادم. اصلا برای من نوشته بودی خربزه خوردن و  پای لرزش نشستن. چرا نفهمیدم. من قلبم تکه تکه شد.