ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دستهایم بوی سیب زمینی له شده می دهد که با تخم مرغ و نمک و فلفل و سیر و کمی زعفران قاطی شده ، تنم بوی بوسه های مانده از شب گذشته را می دهد. لبهایم بوی رژ قرمزی را می دهد که صبح به ناگاه با دیدن فر موهایم به لبهایم مالیدم. دهانم بوی نسکافه می دهد که با بستنی قاطی شده، بستنی وانیلی. دراز کشیدم روی تخت اتاقم. اتاق بنفش خانه ام.دو سال شد اینجا را خریدیم. شهریور که بیاید دو سال می شود که وسایلم را درونش ریخته ام و جسته و گریخته در آن زندگی می کنم. بیشتر خوابیدن هایم اینجاست.
حالا با گوش دادن به حرفهای مارگریت دوراس درباره خانه حالم عوض شد. در خانه آرامش دارم. در خانه وقتی تنهایم وقتی خود واقعیم هستم، نه معلم، نه دختر، نه مادر، نه همسر، که خودمم. زن چهل ساله با موهایی که بیشترشان سفید شده اند و از اطرافیان به راحتی دروغ می شنود و آنها را باور می کند. از پدرها و مادرها.
داشتم داستانهایی درباره پدران از مجله سان را گوش می دادم که یاد فریادهای خودم افتادم با بابا. مقصر من بودم. بابا حتی حوصله نگهداری از مادرش را نداشت و سر من فریاد می کشید. من توی دوهفته به اندازه سالها حرف شنیدم. من از لیست مسافرتها و خریدها و امکانات حذف شدم.
یعنی می شود روزی برسد که روبه روی دخترم بایستم و بگویم دیگر بهت محبت نمی کنم؟ دیگر تو را با خودم جایی نمی برم؟
باورم نمی شود! شاید هم گفتم. هر کاری از هر آدمی بر می آید و نباید تعجب کرد.
بعد به پیری خودم فکر می کنم. اول دلم نمی خواهد پیر شوم اما اگر شدم می دانم که لحظه ای از دخترم توقع نخواهم داشت. اولین جایی که فکر کنم خانه سالمندان خواهد بود.
هیچ ترسی از تنها ماندن ندارم. چون الان هم تنها هستم.
۱۴۰۰/۳/۲۲
دیگر دلم نمی خواست بنویسم. بنویسم که چه؟ بنویسم که هیچ شادی نیست، ذوقی حتی برای نوشتن ندارم. نوشتن دلسردی، نوشتن از دلمردگی کار من نیست. کار من نوشتن از عشق و امید و قشنگی است. وقتی درد و رنج و بغض دارم هیچ چیزی را نمی بینم. همه چیزهای قشنگ روی زمین نامرئی می شوند و فقط افسردگی باقی می ماند. افسردگی چیز غریبی است. توی وجود آدمی است که گاهی با تمام وجود لبخند می زند و عاشق است. پس صبر می کنم که لبخندهای قشنگ واقعی از ته دلم برگردد.
۱۴۰۰/۳/۲۰
بغض داشتم، شنیدن صدایت در تاریکی اتاق، در تاریکی بدون ماه، مثل دیدن ماه بود برایم. صدای خسته ات، صدای مهربانت، صدای نگرانت. دلم می خواست همان موقع می زدم زیر گریه، مثل کسی که روی شانه ات سر می گذارد و های های گریه می کند. کمی دیگر سکوت کرده بودم صدای گریه ام بلند می شد. دلتنگی، دلشوره، تنهایی و غصه و بی کسی بود، پس گریه کوچکترین عکس العملم بود. چند شبی قاب پنجره اتاقم بدون ماه و ستاره است . پریشب که از غصه بیدار شدم و گریه کردم و دیگر خوابم نبرد، مشتری عرض پنجره را طی کرد و رفت. باهاش حرف زدم. از تنهایی که هیچ کس نبود که باهاش درد و دل کنم.
من هم درد دل دارم. منم دلم می خواهد یک دل سیر توی بغل کسی که دوستش دارم گریه کنم. اما همیشه باید لبخند بزنم و خوشحال باشم و اخم هایم را پنهان کنم.
مراقب خودت باش.
۱۴۰۰/۳/۱۹
زندگی هر کسی به هر شکلی در میاد فقط خودش مسئوله.
بایدها و نبایدها، زمانی بیشترین تاثیر رو دارن که خود آدم باورشون داره.
ترس
ترس
ترس
بزرگترین مانع حرکت انسان هستش و جسارت و شجاعت بزرگترین عامل حرکت.
اصلا زندگی اونور مرز ترس شکل واقعی پیدا میکنه.
تنها پدیده ای که به ترس قوت میده خود آدم هستش.
باید بر خود نگرش بیشتری داشته باشیم.
این حرفهایت مال مرداد دو سال پیش بود.
امشب وقتی داشتم به آهنگ پیشوازت گوش می دادم، ترسیدم. ترس ریخته بود توی تنم. لحظه ای برسد و تو نباشی ، من چطور بفهمم ؟ من چیکار کنم؟
نمی خواهم ثانیه ای بهش فکر کنم.
۱۴۰۰/۳/۱۹
داشتم از خیابان مورد علاقه ام که پر از درختهای چنار بلند است و آسمان بزور پیداست، رد می شدم. اول خیابان ، همیشه آنقدر ماشین ، دو طرف پارک است که دو ماشین به سختی از کنار هم رد می شوند. و بعد از این چند ماهی که هر روز ازش می گذرم، آینه بغلی سمت راست خورد به دویست و شش پارک شده و جمع شد. یک لحظه خودم را در آینه دیدم و نشناختم. این من بودم؟
یک زن اخموی غمگین که لبهایش باز مانده بود از تعجب که خودش را نمی شناخت. دوباره به خودم نگاه کردم و غمگینتر شدم. دلگرفته تر و از آینه بدم آمد. دیگر نگاهش نکردم. من چه بی رحمانه غمگین بودم. لحظه بدی بود. بی کس و تنها بودم و خیابان تمام نمی شد. درختان سایه می انداختند روی شیشه. غصه قطره اشکی شد و چکید.
غمگین بودن تمام می شود اما تنها بودن، نه !
۱۴۰۰/۳/۱۹
اولین تصویری که یادم مانده، تصویری از نوزادی کوچک و زیبا با موهای کم پشت طلایی و صورتی گرد و چشمهای روشن براقی که انگار به همه می خندید. در ختم یکی از فامیلها بود که دست به دست در کریر پارچه ای که آن موقع ها مد بود، می چرخید و همه به اشرف سادات تبریک می گفتند. نوزاد کوچک قند آب می کرد در دل اشرف سادات چهل ساله که نقاش ماهری بود. گل می کشید ، میوه می کشید، طبیعت بیجان هایش با واقعی مو نمی زد. بعد زن می کشید. زن هایی در دل گلهای طبیعت با کلاه های حصیری آفتابگیر که وسط آفتابگردانها ایستاده. اشرف سادات لهجه قشنگی داشت. آنقدر مهربان و نرم صحبت می کرد که دلت نمی خواست حرفهایش را قطع کنی. از اصفهان آمده بود و زن سوم مردی شده بود که بچه دار نمی شد. برای همین نوزاد را آورده بودند که بزرگ کنند. اشرف سادات عاشقش شده بود. نوزاد کوچک ، پدر و مادرش را در زلزله مشهد از دست داده بود. شاید هم پدر و مادر داشت اما آنقدر تنگدست بودند که نمی توانستند او را بزرگ کنند. اولی به نظرم احتمال قویتری دارد. دخترک در دل خانواده ای مرفه بزرگ شد. با همه سفرهای دور و نزدیک ، با همه قلموها و رنگ های مادرخوانده با احساسی که بومهایش را در کنار دخترک رنگ می زد. دختر با چشمهای سبز روشن دلبری می کرد. و بزرگ می شد. اشرف سادات می خواست که هزار کار برای دخترش بکند. بفرستدش درس بخواند ، هنرمند شود، عروسش کند و بچه هایش را بزرگ کند و با نوه هایش کیف کند. اما یک ماشین ، او را و همه آرزوهایش را به باد داد. آنقدر تند و بی محابا بهش زد که درجا کشته شد. هر وقت از جلوی پاساژ محل رد می شوم یادش می افتم که همینجا وقتی از آرایشگاه بیرون آمده با دخترک ، زیبا و تمیز ، یکراست به بیمارستان رفته و دیگر هیچ کس او را ندید. دخترک غم داشت. حالا او برای دومین بار بی مادر شده بود. این بار مادری را از دست داده بود که او را بزرگ کرده بود و دوستش داشت. وابسته اش بود. زن دیگری شد زن پدرش. و او را بزرگ کرد. فرستاد کلاس تا نقاش شود. نقاش خوبی هم شد. تابلو می کشید، با سلیقه بود. حساس و باعرضه بود مثل مادرش. دیگر زن جدید مادرش شده بود. بالاخره عروسش کرد و فرستاد خانه بخت. بعد از چند سال زندگی مشترک با کسی که دوستش داشت، حامله شد. و حالا نوزادی در دستانش بود که تکرار خودش بود. صورت گرد و سفید ، چشمهای روشن سبز، موهای طلایی بور. در کریر خوابیده بود.
۱۴۰۰/۳/۱۵
خیلی بی سر و ته است
می دانم.
فردا که بیدار شدم باید پاکنویس کنم.
خوابم می آید. دارم می میرم از خستگی و بی خوابی. دروغ چرا؟ می ترسم بخوابم و وقتی بیدار شده باشم مادر مرده باشد. آخر مادر را آورده ام پیش خودم. حتما خل بوده ام که از نگهداری یک سالمند اینقدر می ترسم. آنقدر این چند روز حرف شنیدم از پدر و مادرم که دلم می خواست خودم را در سطل زباله بیندازم. چون من گفتم نه. من نمی توانم. چون حرصم گرفت من را به سفر نمی برند و قرار شد دیگر من را هیچ کجا با خودشان نبرند. چون من نمک نشناسم. منم داد کشیدم. فریاد زدم که چه زود خوبیهای من را فراموش کردید ، چه زود بدبختی های من را فراموش کردید در زندگی مشترکم که مثل باتلاق فرو می روم. چقدر زود فراموشم کردید. بابا گفت بدرک. و مامان پشتش را گرفت و طرفدارش شد. و یکهو من آدم بد ماجرا شدم. منی که نگفتم چشم. که تعطیلات را به همه زهر کنم. چرا فقط من باید زجر بکشم ؟ نقشه ام این است که شما هم خوش نگذرانید. چرا به من می گویید؟ چون من همیشه اینجا لنگر انداخته ام. باید دوباره فکر کنم. دوباره خودم را آواره کنم. چون اینجا هم کسی دوستم ندارد. به من می گوید تو به همه می گویی دوستتان دارم آن وقت الان چشم نمی گویی. من حق ندارم برای خودم تصمیم بگیرم. من هیچ وقت حقی نداشتم. این را خوب می دانم. نه در خانه خودم درباره کولر روشن کردن و نه خانه بابا. چه زندگیی چه حماقتی. آنها که ادعای مادر دوستی داشتند رفتند سفر. من ماندم و عصبانیت و ذهن بیمارم که من خوبم. من عالیم. من بهترین آدم روی زمینم. چقدر احمقم. رفتم دنبال مادر و آوردمش خانه بابا. حالا بیدار نشسته ام و از دور می پایمش که روی کاناپه سبز خوابیده و نگذاشت در بالکن را باز بگذاریم و چند وقت یکبار که تکان می خورد خیالم راحت می شود که نمرده.
۱۴۰۰/۳/۱۴