بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

هیجان !

احسان عبدی پور کارگاه گذاشته بود همین دوساعت پیش ، همین طور که فیله هایی که توی ماست چکیده خوابونده بودم را توی ماهی تابه زیر و رو می کردم ، به حرفهایش گوش می دادم و کیف می کردم. این بچه دهه شصتی که هم سن و سال خودم باید باشد و بوشهری تمام عیار با حال که توی سرش دمام می زند، آنقدر قشنگ می نویسد و می خواند که آدم با نوشته هایش زندگی می کند. انگار هر چی که می نویسد آدم می خواسته بنویسد و حرف دلش بوده. 

حالا یک نفر توی جلسه آنلاین ازش پرسید که آقا من خیلی نوشته توی سرم دارم خیلی ماجرا اما ننوشتم، هنوز . بهش گفت می دانی چرا مهرجویی نوعی دیگر فیلم نمی سازد؟ مگر تدوین یادش رفته؟ مگر میزانسن و صحنه و کادر بندی را فراموش کرده؟ نه چیزی را فراموش نکرده. نوشتن هیجان می خواهد. هیجان برای هر چیزی ، برای خلق کردن. می گفت هر ماجرایی را بنویسید بعدا می بینید یک پیچ، یک بلبرینگ و یک فرمون و چرخ و .. اینها دارید که حالا این ها کار هم یک ماجرای جدید را می سازد.

چیزی که تو هم هزار بار بهم گفتی. بهم گفتی از نوشتن نترسم و هیچ وقت هیجانم را برای نوشتن از دست ندهم. 

هیجان بکار بردن کلمات و فکر کردم که چطور بنویسی ، تمام زندگی من است. 

من فقط کلمه ها را دوست دارم. تنها چیزی که حالم را خوب می کند.

تنها چیزی که بهم امید زنده ماندن می دهد همین نوشتن های گاه و بیگاه است.


۱۴۰۰/۳/۱۴

شاید فردا صبح که از خواب بیدار شدم، حالم بهتر باشد. یک ساعتی می شود پریود شدم، 

من آدم خوبی نیستم، وقتی هم چشم نگویم و مثل رودخانه طغیان کنم اصلا هیچ وقت خوب نبوده ام. خوب بودن یعنی تسلیم و قانع و چشم گفتن و من اینجور نبوده و نیستم. 

گریه و بغضم از این است که گیر افتاده ام، نمی توانم خودم را از آدمها رها کنم. نمی توانم از آدمها جدا شوم.

و همین آزارم می دهد و بقیه هم تحمل من را ندارند.

۱۴۰۰/۳/۱۳

خواب و بیدار بودم. جهت ماه عوض شده بود. با یک ستاره  روشن جلویش داشت از پنجره ام رد می شد. چشمام را باز کردم و می بستم. هی می رفت جلوتر. رفت و رفت که از قاب پنجره بیرون رفت. خواب بودم. انگار آسمان یک صفحه بزرگ خیلی نزدیک بود زیر پاهایم و می توانستم همه چیز را آنقدر بزرگ ببینم که بگویم چه هستند. روی کاغذ می نوشتم دو تا ماهواره، مشتری رد شد. ماه ، و هر کدام تندتر از معمول از برابر چشمهایم عبور می کردند . 

دیشب از غصه نمی توانستم چیزی بنویسم. وقتی بهت بگویند تو به هیچ دردی نمی خوری و در این مدت هم فقط خوردی و خوابیده ای و هیچ کاری انجام نداده ای ، چه حسی باید به آدم دست بدهد؟ 

من بیخودترین آدم روی زمین که زندگیم را بسته ام درون جعبه ای و خودم را درونش له کرده ام تا جا بگیرم و به بقیه صدمه نزنم. دیروز بهم فهماندند که خیلی بدنخور و بدم. و از آن موقع بغض کرده ام. هی اشکهایم می آیند وسط . گریه می کنم. بعد دوباره و دوباره . 


۱۴۰۰/۳/۱۲


از این تعطیلات وسط خرداد همیشه متنفر بوده ام.

نوشتن کار سختی است که امروز و بقیه روزها می فهمم کار من نیست. اما استاد گفت این مرحله آخر است. رها کردن نوشتن مرحله آخر است. 

نوشتن داستان سختترین کار دنیاست. همه آدمها یک رمان دارند. نویسنده ها رمان  دوم خود را می نویسند.


۱۴۰۰/۳/۱۰

من امروز در خانه نانا و لالا یکهو صدای زنگ موبایلم را از جایی دورتر شنیدم و بعد به گوشیم نگاه کردم زنگ نمی خورد. حتی نانا هم تعجب کرده بود که سوت بیل کیل فیلم محبوبم شنیده می شد اما از کجا؟ نکند کسی صدای من را ضبط کرده ؟ یک لحظه ترسیدم و یاد همه فیلمهای جاسوسی افتادم. انگار مسی زنگ موبایلم را وقتی زنگ خورده بود ضبط کرده بود یا از جایی از خانه همسایه یا دستشویی شنیده می شد. خیلی ترسیدم. نکند من زیر نظرم؟؟


شاید هم از جایی موسیقی متن این فیلم پخش می شد!


۱۴۰۰/۳/۹

بوی رنگ می پیچد توی دماغم. خوابم می آید. امروز به خاطر حالت اورژانسی پدر شین که رسیده به تست قلب و اکو برای شروع شیمی درمانی با بچه ها کلاس گذاشتیم .خسته که رسیدم دوچرخه دخترک را برداشتم بردم نزدیکترین دوچرخه سازی. یک پسر خیلی کوچک آنجا کار می کرد. کلاه ورزشی گذاشته بود سرش. پولیور پوشیده بود با یک شلوار جین که سر زانویش و پشتش یک سوراخ داشت و تماما سیاه و روغنی بود. چرا باید یک بچه به این سن با صورت معصوم و ساده که چشمهایش هیچ احساسی نداشت اینجا کار کند. چرخ های دوچرخه را باد زد و گفت عقبی پنچره. و خواستم درستش کند. بعد دست به کار شد. رفتیم توی ماشین. هوا خیلی گرم بود. کولر را زدم. بعد از بیست دقیقه رفتم ببینم چی شد. پسر روی زمین پهن شده بود و داشت پنچری می گرفت. تمام دوچرخه باز شده بود. دستهای سیاهش روی دوچرخه جابه جا لک انداخته بود. دوچرخه صورتی دخترک داشت شبیه موتورسازی روغنی و سیاه می شد. تاکید کردم زنجیرش هم درست کنند. صاحب کار که اوستا صدایش می کردند پسربچه را تهدید کرد. نمی دانم چه گفت اما شنیدم که این کلمه را تکرار می کرد: دفعه آخرت باشد. یک افغان و یک مرد دیگر هم آنجا کار می کردند. هیچ کدام ماسک نزده بودند. مردهایی که برای تعمیر موتور هایشان آمده بودند عقب می ایستادند. یکی یکی موتورها می رفتند داخل مغازه و بعد از درست شدن بیرون می آمدند. روشویی مغازه هم مثل بقیه جاها سیاه بود. این را وقتی دیدم که یکی از مشتری ها رفت سمت دستشویی که دستهایش را بشوید. دوچرخه درست شد و پسر برایم آورد بیرون . کارتم را گرفت و برد سمت دستگاه کارتخوان مغازه .  


۱۴۰۰/۳/۹

خواب باید بیاید اما خیال نمی گذارد

خیال زنده ماندن تا فردا صبح

خیال گفتن دوست دارم هزار باره

رویای دیدن دوست داشتنت

رویای باز کردن در به رویم

و شنیدن صدایت که می گویی چقدر داغی.

من داغم.

من همیشه داغ بوده ام.

داغ دوست داشتن

داغ از دوری

داغ از ندیدن

داغ از درک لحظات قشنگ 

داغ از هر بار رد تماس





آخ و فغان از خیال محال




۱۴۰۰/۳/۷

هفتمین شب خرداد که نمی گذرد.

زیر این بار له شدم

صبح شده و کابوس دیشب تمام شده. می‌خواهم نفس بکشم نمیتوانم. احساس خفگی می‌کنم. احساس مرگ و پوچی. در این زندگی اتفاقی به این عجیبی برایم نیفتاده‌بود. هی تمام روزهای کوتاه عمر این ماجرا را بالا و پایین می‌کنم بهش فکر می‌کنم. چیزی به خاطر نمی‌آورم. کاش اشتباهاتم را بهم می‌گفتی که دیگر تکرارش نکنم. چه داغی گذاشتی روی دلم. و تمامش از نفهمیدن است. هیچی ازت نفهمیدم. برایم کاملا مبهمی. دردت را نفهمیدم. کارهایت و حرفهایت را متپجه نشدم.منظورت را نفهمیدم. هر بار طوری حرف زدی که من نفهمیدم چه کارم درست بوده کدام غلط. من نفهمیدم. و هنوز هم نمی‌دانم. و این حالم را بدتر می‌کند. مجنونتر شدم. نمی‌دانم باید چه کنم. بی‌حسم. یک انسان سنگی.

سرم دارد منفجر می‌شود. سرم. دلم میخواهد بمیرم. اگر فردا صبح مرده باشم خیلی بهتر است. من توی سرم هزار تا سوال بی‌جواب است. که نمیتوانم هضمش کنم. کاش میفهمیدم. کاش باهام حرف میزدی و بهم میگفتی. چه اشتباه بزرگی کرده‌ام.من بودنم اشتباه بوده است. بودنم. کاش نباشم. کاش دیگر نباشم.  

بی‌تو

خواب دیدم امروز می‌خواهم ببینمت اما پیام اشتباه به کس دیگری داده‌ام. خواب دیدم دکتر رفته‌ام و در خیابانها سرگردان بودم. چشمانم می‌سوزد. دلم می‌خواهد باز بخوابم. دلم می‌خواست بیدار نمی‌شدم. خیلی دلم تنگ شده و نمی‌دانم باید چیکار کنم. باید بلند شوم و بروم کلاس. بعدش کاش می‌دیدمت. بعدش کاش قرار بود ببینمت. بعدش کاش قرار بود باهم حرف بزنیم. بعدش کاش قرار بود کنار هم راه برویم، بخندیم، این بعدی که هرگز برای من اتفاق نمی‌افتد را متنفرم. کاش باهام حرف بزنی. کاش بهم دلداری می‌دادی. کاش فقط از حالت خبر داشتم. از خستگی‌هایت. چیز دیگری نمی‌خواهم. هیچ‌چیزی.

۱۴۰۱/۹/۲۴