ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
از روشن کردن لب تاب طفره می روم، از نوشتن از تغییر دادن چیزی که برای تمرین کلاسی نوشته بودم. حتی نمی روم سراغش که بخوانم. استاد گفت خودتان رغبت نمی کنید نوشته تان را چند بار بخوانید چه برسد به مخاطب. حالا هی جارو می زنم . وسایل فردا را آماده می کنم. حال بدم را هی قایم می کنم. دلشوره و اضطرابم را از خبر بد سعی می کنم طوری کمترش کنم. پادکست رادیو بندر تهران را گوش می دهم. معجون انبه و موز و شیر و بستنی درست می کنم. همه جارا مرتب می کنم. اما باز نمی توانم چیزی بنویسم. مغزم جایی در میان اتفاقها فریز شده است. به میم می گویم حالم گرفته، می گوید منم. شاید حالی مثل بیست و سه خرداد هشتاد و هشت. حال بدی مثل روزی که فهمیدم برای همیشه رفت. حال بدی که تمامی ندارد انگار.
۱۴۰۰/۳/۲۹
برایم دوست صمیمی هم سن و سالی نمانده، فقط دو نفر از قدیم هستند که هنوز من را تاب می آورند. یکی از آنها آمده نوشته که شوهرش پنج سال است چیزی را پنهان کرده ، و حالا نتوانسته دیگر تحمل کند و با هم رفته اند بیرون و اعتراف کرده. پنج سال است که مرد سیگار می کشد. روزی یکی دو نخ سیگار و دوستم اصلا متوجه نشده. یکی دوبار هم لباسش بوی سیگار می داده و گفته همکارانم در تراس سیگار می کشند . حالا از نظر دوستم این ماجرای وحشتناکی به نظر نرسیده ، قابل هضم است اما چیز دیگری که برای دوستم سنگین آمده این است که مرد عادت دارد با جمع دوستانش که شامل پسرها و دوست دخترهایشان بوده شرکت می کرده و هیچ گاه جرات نکرده زنش را با خود ببرد. از ترس سیگاری که کشیدنش را پنهان کرده و از ترس جمعی که خیلی متفاوت بوده مثلا پسرها حرفهای زشت می زنند جلوی زنها و ابایی ندارند. مرد دوست نداشته زن ناراحت بشود. دوست نداشته که از جمع های دوستانه مرد بدش بیاید. یک روز با هم رفته اند بیرون و بدون بچه ها تا یک نیمه شب حرف زده اند. با همه این حرفها دوستم فقط می گوید دیگر نمی توانم بهش اعتماد کنم.
من نمی توانستم باهاش همدلی کنم. من خودم خیانتکارم و هیچ حسی نسبت به این اتفاق نداشتم. به خودم فکر کردم .
اصلا اعتراف چه معنایی دارد؟ دوستم کار مرد را پنهان کاری می گوید. پنهان کاری چه عواقبی دارد؟
نمی دانم.
هزار سوال بود. هزار سوال بی جواب. چقدر روابط آدم ها پیچیده است. نمی شود برای کسی نسخه پیچید.
۱۴۰۰/۳/۲۷
دیروز چیز جدیدی یاد گرفتم. کند فکر کنم. این قدر تند تند فکر نکنم. سعی کنم کمی بیشتر و با سرعت کمتری فکر کنم و حرف بزنم. و چیزهای بیشتری هم بود که یاد بگیرم .درباره خود فکر کردن بود. چقدر به فکر هایم ، فکر می کنم؟ چقدرشان منظم است؟ چقدرشان فکرهای درست و به درد بخور هستند؟
چقدر به فکر کردن قبل از هر چیزی اهمیت می دهم؟
باز هم درباره اش می نویسم.
درباره نیم کره راست و چپ مغزم که بی وقفه در حال کار کردن هستند. در حال فکر کردن. در حال تصمیم گرفتن. در حال اشتباه کردن.
۱۴۰۰/۳/۲۷
برنامه هایم طوری پیش می روند که سه شنبه ها خانه باشم و تا دیرووقت بیدار بمانم ، هر چقدر می خواهم ولو باشم و چیزی تنم نباشد. گرما را اینطوری می شود تحمل کرد. هر چقدر دلم خواست داستان گوش می دهم . و شام چندانی هم درست نکردم. سالاد شیرازی با ساندویچ کتلت که مامان داده بود.
دراز کشیده ام روی تخت و کمرم انگار دارد از هم باز می شود. از بس که امروز کلاج گرفتم توی ترافیک دم خانه ام.
۱۴۰۰/۳/۲۶
روایت زمان حال در داستان باید دو سوم گذشته باشد. چیزی که من همیشه درش مشکل داشتم و خواهم داشت.
باید ماجرا را طوری تعریف کرد که جلو برود و زمان حال را بگوید. بعد بتوانی گذشته را در جاهای مناسب توزیع کنی.
دیروز که داستانم را خواندم تنها ایرادش این بود که تعادل اولیه که بهم خورده بود و جلو رفته بود ، دوباره به تعادل برنگشته بود. روایت زمان حال نصفه رها شده بود. باید درستش کنم و برای هفته آینده بخوانمش. تنها راه اینکه پیشرفت کنم این است که بارها و بارها بخوانم و بنویسم. چیزی که این روزها کمتر بهش می پردازم. وقتی می خوانم و می نویسم خود واقعی خودم هستم. و این یعنی برای خودم وقت می گذارم. حالا بیایم ناله کنم که من که فقط برای خودم نیستم. من معلم سرخانه ای هستم که بچه خودم را پیش مامانم رها می کنم و خانه ام را در هفته سه روز بیشتر نمی بینم. و همیشه باید تلفن های بی پایان مردی را جواب بدهم که هر روز یک سوال را می پرسد. کی کلاسهایت تمام می شود؟ کی به خانه باز می گردی؟ کی ؟ کی؟ و من را هر لحظه از شب که تا می آیم تنها باشم دیوانه می کند. من از زندگی فرار می کنم و باز مشتاقانه به سمتش بر می گردم. زندگی من چیزی عجیب است از ترکیب هر چه که فکرش را بکنی.
درگیری شبانه روزی با بودنها و نبودنها و سوالهای بی جواب، داستانهای بی سر و ته. قبول کردن مسئولیت ها و کلاسهای بیشتر برای فرار کردن از خودی که اگر در خانه بماند ، همه چیز را نابود می کند.
فهماندن این چیزهایی که خودمم گاهی نمی فهمم مطمئنا سخت است.
مثل اینکه صبح را می بینی، شب را نبینی و دیگر نباشی. مرده باشی. رفته باشی بدون خداحافظی.
مثل اینکه شب را ببینی و صبح را نبینی . بدون سلام مرده باشی.
و همه اینها سرگردانم می کند.
۱۴۰۰/۳/۲۵
روزی که آمدی دیدن مادر، چشمانت از گریه بی رنگ شده بود، هی می خواستم بپرسم چه چیزی در دلت بوده که این همه مچاله ات کرده؟ اما دلم نیامد، وقتی نشد که تنها باشیم و بگویی. اما گفتی قفسه سینه ات هی تنگ و تنگ تر شده و احساس خفگی داشتی. ترسیدم. ترس از دست دادن عزیزترین دوستم. من مگر چند تا دوست خوب دارم که هیچ وقت تنهایم نمی گذارند؟
فردایش که حالت را پرسیدم گفتی تستت مثبت شده. باز ترسیدم. و وقتی بهت زنگ زدم نمی توانستی حرف بزنی ، سرفه ات بند نمی آمد. چه بیماری عجیبی است! دست می گذارد روی نقاط ضعف آدمی.
دیروز که حالت را پرسیدم گفتی بیست درصد ریه ات درگیر شده. ترسیدم. برایت گل آورده ام. خوابیده بودی. پسرت آمد دم در. نگران بود و امیدوار برای سلامتی. گلهای بنفش را برایت انتخاب کردم نازنینم تا با دیدنش زودتر خوب شوی. تنها کاری که از دستم بر می آمد.
۱۴۰۰/۳/۲۵
صبح شده، دهانم تلخ تلخ است. پرنده ها آنقدر می خوانند که فکر می کنم هیچ وقت سکوت نبوده،
روزها تند تند می گذرد.
تابستان شده، هنوز تابستان نیامده.
وقتی چشمهایم باز شد هنوز هوا تاریک بود. ستاره درشت پر رنگ من در قاب پنجره بود، ماه نبود.
چشمانم را هی بستم خوابیدم، بیدار شدم. دوباره بیدار شدم و ستاره رفته بود جلوتر. باز خوابم برد. و دیگر ستاره رفته بود. و دور شده بود.
مثل من و تو که هی دورتر می شویم. حالا انگار مثل دیدن ستاره هالی که هر چند سال یکبار اتفاق می افتد.
۱۴۰۰/۳/۲۵
هفتهی پیش داشتیم حرف میزدیم، بعد از یک اتفاق قشنگ، اما همهچیز بهم خورد. همهچیز وارونه شد. هربار که بهم خوش میگذشت و بهم محبت میکردی و اینقدر خرکیف میشدم بعدش حالم گرفته میشد. مثل شنبهی پیش.
حالا دقیقا چارتار میخواند و حرفهایش حرفهای توست. میدانم. باهاش گریه میکنم.،
نمیدانم باید چه کنم. نمیدانم چرا اینقدر باید داغون بشوم. از همهچیز متنفرم. از هر چه در من میجوشد.
چرا؟ چرا اینقدر درد داری؟
نمیتوانم بفهمم دیشب چرا اینطوری شد و من چرا این کارها را کردم اما الان دارم گریه میکنم و به آهنگی گوش میدهم که دو دقیقه بعد پاک شد اما من سیوش کردم. دیگر یک پلی لیست دارم که تو انتخاب کردی. ذره ذره دارد جمع میشود. اگر این آهنگ را برای من انتخاب کردی که زار زار باهاش گریه کردم. ولی دیروز بهم اعتماد نداشتی. هیچکدام حرفهایم را باور نمیکردی و هی میگفتی چقدر حرف. همهاش حرف. و من قلبم دیروز هزار تکه شد. از همان ساعت چهار و نیم و تا ده شب. از صبح هزار تا کار کردم که فراموش کنم همه چیز را. بوی نرگس هنوز در اتاقم دوام دارد. حداقل چیزی است که بغضم را کم میکند. پیادهروی طولانی امروز، نشستن بر لبهی دنیا و زل زدن به هوای کثیف تهران ، دلتنگترم کرد. دلتنگم. همین.
۱۴۰۱/۹/۲۵