ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
مرد لبهایش را گذاشت روی لبهای زن زیبا، آخ چه داغ بود و هوس انگیز. دست برد لابه لای موهای خرمایی اش و بعد تا خود صبح عشق بازی کردند. خانه، خانه مرد بود. تنها بودند. زن دوست داشتنی بود و ته قلب مرد ته نشین شده بود. اما وقتی اولین رگه های نور خورشید از لای پرده های نازک به اتاقنور پاشید، زن ناپدید شده بود. مثل رویای دم صبح ، اثری ازش نبود. فقط چند تارموی زن روی روبالشی جا مانده بود. خدمتکار مرد رفته بود نان تازه بگیرد و بیاید صبحانه بچیند. صدای در بلند شد، مرد خوابالوده به ثانیه آماده جلوی در ایستاده بود. سه مرد قوی هیکل و عجیب وارد خانه شدند. مرد متعجب داشت با مرد جلویی صحبت می کرد که ببیند چکارش دارند، چرا آمده اند و کارشان چیست؟ مرد دوم اسلحه اش را در آورد و با شلیک چند گلوله مرد عاشق شاعر را از پا در آورد. و مرد که هنوز مست شب گذشته بود ، کف حیاط افتاد و حیاط از خونش رنگین شد.
مرد، میرزاده عشقی بود.
-داشتم به قسمت رادیو تراژدی گوش می دادم درباره میرزاده عشقی-
۱۴۰۰/۹/۲۳