ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
حال تهوع گرفته ام . شاید مال قهوه باشد . تازگیها بعد از قهوه سردرد می گیرم یا تهوع . تو این بار از فال قهوه ام فرار کرده ای . بیخودی دارم به حرفهای مریم گوش می دهم . بی خودی دارم عادت می کنم که فنجان قهوه ام را بچرخانم و بعد مریم همانطور که دارد به سیگارش پک بزند بگوید . بگوید و بگوید و من هم زمزمه کنم قهوه های نیمه خورده . من و عشقی که واسه همیشه مرده .و این بار حرفهای تو می شود فال من . من تو را از دست داده ام و خودم خبر ندارم . دستهایم منجمد می شود . و با فشار بیشتری آدامسم را می جوم . در راه بازگشت قصه ام را برای مولود واضحتر از همیشه ها می گویم . خاطرات تلخ و شیرین . از اول . دلم می خواهد گریه کنم . گریه ای تلخ توی تنهایی خودم . توی تاریکی . دارم از دست زندگیم دیوانه می شوم . دلم می خواست زندگیم با بقیه متفاوت باشد اما نه این قدر بهم ریخته و غیر قابل پیش بینی . شاید حرفم مسخره باشد . شاید مال همه این گونه هست و من نمی دانم . تو داری می روی از آینده ام . هیچ فرصتی نیست . تا آخر امسال . نمی خواهم باور کنم . می گویم به فال اعتقادی ندارم . دلم نمی خواهد . نمی خواهد . نمی دانم . آشفته ام . نمی خواهم فکر کنم . می خواهم فرار کنم . تحملم دارد تمام می شود .لعنتی ...
قرار بود برم اونور دنیا! همه چی آماده بود. منتظر بلیط بودم. یکی واسم فال ورق گرفت و گفت ورقها میگن نمیتونی بری!!
خندیدم و باور نکردم ...
ورقها درست گفته بودند ... نتونستم برم!
فال ها دنیای عجیبین ٬ فرار نکن٬از کنارشان بگذر..آدامستو بجو!
ای بابا چرا آخه......
این قهوه ها که فال نداره جونم....چشماتو بده به برگهای رنگی و سفیدی برف....
قهوه های ما بی فال ترین قهوه های دنیاست....
اصغر نشد اکبر!
تقی نشد نقی!
ول کن بابا همینه دنیا!
راست می گی !من خیلی احمقم .
به نام دل...
قطره دلش دریا میخواست ولی خدا هر بار میگفت:تا دریا شوی راهیست بس طولانی...
هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور کردوگذشت.قطره ایستاد و منجمد شد.قطره روان شد و راه افتاد.
قطره از دست داد و به آسمان رسید.و هر بار چیزی از عشق و رنج و صبوری آموخت.
تااینکه روزی خدا گفت:امروز روز توست. روز دریا شدنت مبارک باد.
قطره اما دیگر وسیع شده بود حتی دریا بودن را تاب نداشت.
تعارف را به زمین پرتاب کرد و به خدا گفت:اگر از دریا بزرگتر هم هست نشانم بده آخر من بینهایت را میخواهم.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت چون بینهایت بود.
....
من با تمام دل تنهام فال گرفتم برات.هر چیز که دیدم گفتم .گناهم این بود که هر انچه بود گفتم...اما دروغ زیبا تر بود.یادم نبود ما از نسل ادمیم و سیب را میدزدیم...