ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
- آیا رابطه عاشقانه ای داری؟
صدایش توی سر دختر زنگ زد و ضرباتش را محکمتر بر سر دختر کوبید . دختر دیگر اشکهایش بند آمده بود . موهایش توی صورتش پخش بود .چشمهایش پیدا نبود . هیچ نمی گفت و ضربه ها یکی یکی روی سرش فرود می آمد . هیچ نگفت . ناله هم نکرد . مچاله شده بود و به پاهای بی رنگش نگاه می کرد . و به جمله های بعدی گوش می داد . انگار هنوز چیزی می شنید .
- از فردا حق نداری بری دانشگاه وگرنه قلم پاتو خورد می کنم . فهمیدی ؟
دختر مثل یک دستمال مچاله روی تخت نشسته بود و فکر می کرد قَلَم ِپاهایش کجاست ؟ وقتی مرد رفت ، هنوز صدایش ادامه داشت .
- از دست تو من چکار کنم ؟ یا خودمو می کشم یا تو رو .
چراغ اتاق را خاموش کرد . به سختی بدنش را صاف کرد . سرش داغ داغ بود . موهایش را مرتب کرد و دوباره روی تخت دراز کشید . طرح لبخندی کمرنگ روی صورتش در سایه روشن اتاق پیدا بود . ملافه را تا زیر چانه بالا کشید .انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده .
فردا صبح دختر نبود .
رفته بود به ناکجاآبادی دلش می خواست . با همه آگاهی هایی که داشت . می دانست که در هیچ هتلی به یک دختر مجرد جا نمی دهند یا اینکه در عرض یک هفته دستگیرش می کنند . می دانست شبهای سختی را به سر خواهد برد . بدون سرپناه و غذا . رفت با اینکه همه اینها را می دانست و از هیچ کس توقع کمک نداشت .
دیگر هیچ فکری نداشت . نه ترس . نه اضطراب و دلهره . هیجانی عجیب بود تمام احساسش.
فقط دو کتاب برداشته بود . لغتنامه انگلیسی به انگلیسی و فرانسه در سفر.
فقط دو روسری برداشته بود . همان که خودش رنگ کرده بود و دیگری آن قرمزی که برادر کوچکش روز زن بهش کادو داده بود .
قبل از رفتن دو کتاب را تمام کرده بود . آبلوموف ِ گنچاروف و هویت ِ میلان کوندرا .
قبل از رفتن تمام دفترهای خاطراتش را توی دو تا کیسه ریخته بود و به کسی سپرد تا برایش بسوزاند .
قبل از رفتن فقط همین آهنگ را هزار بار گوش داده بود :
گوش کن ای دل من ، تو هنوز دل منی ، با همه بی ثمری تو خود شکفتنی ....
مرسی
بابا ایولا
غم انگیز و زیبا نوشتی... نوشته هات رو میشه به تصویر کشید...
بیشتر نوشته هات انگاره یک حس غریب، گاهی همراه با نگرانی و دلهره است... مثل یک تراژدیی رو می مونه که برای خودت اتفاق افتاده و حالا به تصویر میکشی...
یه بار امتحان کن رویاییُ شاد بنویسی.. (:
غم انگیز و زیبا نوشتی... نوشته هات رو میشه به تصویر کشید...
بیشتر نوشته هات انگاره یک حس غریب، گاهی همراه با نگرانی و دلهره است... مثل یک تراژدیی رو می مونه که برای خودت اتفاق افتاده و حالا به تصویر میکشی...
یه بار امتحان کن رویاییُ شاد بنویسی.. (:
به من چی بگم بعد از این همه تلخ نویسی هات دختر؟