ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
از این هشت بهمن ماه ها بسیار خواهد گذشت ، نمی دانم روزی است که باید همیشه در ذهنم بماند ، شاید سی سال بعد بگویم چه مسخره یا نه مثل حالا ذوق داشته باشم که برای سه سالگیم نوشتم ، یکبار نامه هایم را گم کردم ، یکبار با دختر دایی گم نشده ام بودم و سالها بعد را که می داند چه خواهد شد ، دارم کادوی تولد دختر خاله ام را چسب می زنم ، که تو نخ هایی که با هم بافتیم را می کشی و خرابش می کنی ، می گویم خرابش کردی؟ و تو انگار ناراحت شوی ، با من قهر می کنی و می روی آن گوشه ماشین و سرت را روی صندلی می گذاری ، بهت نگاه نمی کنم اما از گوشه چشمم همه اینها را می بینم .چند لحظه ای هر دو سکوت کرده ایم ، مثل سکوت میان دو نت ، دو نت متفاوت با بیست و چهار سال فاصله ، از هم دور ، اما از یک جنس ، از جنس زن بودن و تنهایی ، صدایت می زنم و تو با آن نگاه معصوم بر می گردی ، دو قطره الماس کوچک گوشه چشم چپت دارد پائین می افتد و من می گویم از دست من ناراحت شدی و تو بزرگ منشانه می گویی نه الان دلم می خواد گویه کنم _ همانطور که" ر "ها را نمی توانی خوب تلفظ کنی و همه را " و " می گویی_دوباره تکرار می کنی و من توی دلم تعجب می کنم که دخترکی سه ساله بگوید الان دلم گریه می خواهد .بعد با مهربانی می گویم آخه شما بهم کمک کردی درستش کنم و بعد با من آشتی می کنی و با هم روسری بنفش را کادو می کنیم .از خودم می پرسم من سه سالگی چطور بوده ام ؟ و تو را می بینم . چشمانی پر از شیطنت ، کلمات را دلبرانه می گویی که همه توی دلشان برایت ضعف می کنند ، بسیار مودب ، با احساس و مهربان ، عاشق آدامس و اسمارتیز ، پیراهنی صورتی ، طوسی با کفشهای کتانی صورتی ، کلاهی صورتی به رنگ معصومیتت ،استعدادی عجیب در خواندن شعر و هم نوایی ، قصه گویی فی البداهه و ... شب که بر می گردیم ، وقتی که من دلتنگ از پمپ بزین ولنجلک عبور می کنم ، وقتی که من از لاین سرعت آرام همراه با خاطره تو عبور می کنم ، مائده روی پاهایم نشسته و او دارد بی حواس کلمات را بر زبان می آورد ، اسم ماشینها و رنگهایشان ، می خواهد من را به حرف بیاورد اما من دلتنگم ، دلتنگ بیست و هفت سالگی مائده ، دلتنگ سه سالگی خودم ، دلتنگ روزهایی که قرار است بیاید ، او شاد است و من بیخودی به خنده هایش می خندم و او من را تند تند می بوسد ،بی حواس که من دلتنگم ، و دلم گریه می خواهد .از زندان اوین که رد می شویم برایش شعر خانه سبز را می خوانم : سبز سبزم ریشه دارم من درختی استوارم و او گوش می دهد و گاهی می خواهد انتهای کلمات را حدس بزند . تا برسیم به خانه سه بار برایش شعر را خوانده ام و در ذهن کوچکش امشب را پر ستاره رنگ زدم و او چه می داند درذهن فردا کدام دخترک خواب دریاهای دور را می بیند و دلش گریه می خواهد ؟
نمیدنم چی بگم... دلم گرفت
حقیقت رو می نویسی و چقدر زیبا، من عاشق این نوشته هاتم... اگر تنها نبودی، شاید آنگونه که باید نبودی و "اکنون" وجود نداشت؛ اما فقط شاید.. با تمام اینها، فکر می کنم، عاشق تنهایی خودت هستی، و این زیباست
هر وقت که نوشته هات رو می خونم کمی راحت و سبک می شم، با خودم فکر می کنم محیطی هست که در آن هستند و حضور دارند...
دلم برایت تنگ است
خیلی خوندنی هستی
شاد باشی