ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
نمی دانم وقتی من چراغ را خاموش می کنم و توی رختخوابم دراز می کشم ،پتو را تا روی شانه هایم می کشم ، به تاریکی عادت می کنم ،شروع می کنم به فکر کردن ، فکر هایی که مثل ابرهای ولگرد پراکنده و آزادند ، تو را مجسم می کنم که چکار می کنی ، یا وقت هایی که شادم یا حتی جمعه وقتی محکم روی کاشی های استخر خوردم زمین ، آن لحظه ها کجای قصه من بودی ؟ هیچ تصوری از این ندارم که هم زمان به هم فکر کنیم ، نشده ، نمی دانم ، شاید بشود ، توی خوابهای هم سرک می کشیدیم یا چه می دانم توی فکرهای هم .
با نازی از تو می گویم ، با هم حرف می زنیم ، از شادی بعد از گرفتن کتاب و نامه ای پست شده در غربت، و تنهایی که هیچ کس متوجه آن نیست ،
من شاید اولین باشم برای تو و تو اولین برای من .
ای جانممممممممم !!!!
اولی و آخریش زیاد مهم نیست.. با هم بودن بهتره!
اولین بودن هم زیباست هم ترسناک. اینکه اول باشی و همیشه در خاطر بمونی، شکوهمنده اما دردناک.
شروع لحظه ای زیباست