رفتم از خانه پدری ، یک قلمه بنفشه آفریقایی آوردم که بروم بدهم مغازه بتهوون و یک معامله پایاپای بکنم و به جاش چند تا قلمه بگیرم . اما می بینی چرخ روزگار را ، دیگر از آن روز نرفتم خیابان سنایی . قرار شد نروم تا نمی دانم کی . شاید هم یک روز خودم شال و کلاه کردم و رفتم . اما می دانم تا چند وقت نمی روم .حالا که بنفشه خودم گل داده ، حالم خوش است . حالا به کارهای عقب افتاده ام می رسم . یک مانتو نصفه نیمه دارم که باید دوختنش را تمام کنم . دو تا کیف چرمی که باید تحویل بدهم و کارهای روزمره خانه ام .
خوبه سرت شلوغـــــــــه دیگه