هر وقت که بخواهم می توانم سرم را کج کنم و به گذشته ام نگاهی بیاندازم ، اینکه عاشق بودم و حالا هم هستم ، الان شادم و آن موقع فکر می کردم عاشقی یعنی غصه خوردن و گریه و رنج و کیف می کردم از رنجی که می بردم و می گفتم عاشقم و عشقم بهم محل نمی گذاشت و من با خیالات خوش بودم . حالا به این گذشته می خندم . و می گویم بزرگم کرد و من قد کشیدم و آب رفت زیر پوستم و هی... یک نفس عمیق می کشم و خانه را گردگیری می کنم .
چیزی تو کشو نیست
چیزی تو کشو نیست
چیزی تو کشو نیست
و با خودم می گویم توی اون کشو لعنتی گذشته چیزی نیست ، درش رو ببند .
گاهی آدم خوبه که مچاله اش کنه بندازه دور...همه خوبی ها و بدی هاش رو...فقط واسه اینکه جا باز شه واسه آینده...اگه آدم نندازه دور که هی درجا می زنه...
خوبه که تو اون کشو دیگه هیچی نیست...این یعنی داری میری جلو
همین سه شمبه روز تولد عشخ من بود :)