ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دارم تنهایی هامون را می بینم . و خوب است . این آرامش که موقع فیلم دیدن هیچ صدایی نیست جز صدای خسرو شکیبایی . خوابیده . بیشتر وقتها خسته است و من ناراحت نمی شوم که او زودتر بخوابد . و من بیدار باشم . اما از قیافه اش پیداست که دوست دارد کنارم باشد . و امشب من حسابی کار دارم . من باید امشب این لباسی که نیمه تمام رها کرده بودمش تمام کنم . یاد شب ژوژمان افتاده ام . که تند تند کارهای دانشگاه را انجام می دادم و توی اتاقم برای خودم خوش بودم با موسیقی یا رادیو و تا صبح بالاخره تمام می شد و حالا باید این لباس تمام شود . و این پوچی فکرهای حمید هامون را این بار ، بالاخره بفهمم . که این زن حق منه سهم منه عشق منه... یعنی چه ؟ آیا عشق آنقدر احساس مالکیت دارد ؟ نمی دانم نمی دانم ...
امان از این گوگل ریدر...که من هرروز میخونمت و با خودم فکر میکنم بیام و برات یک خط بنویسم...
اینقدر هم این روزها حواس پرتم که یادم نمیاد بالاخره برات نوشتم؟! ننوشتم؟ کامنت امروزت٬ فایزه٬غافلگیرم کرد...خودت اومدی؟ یا من برات کامنت گذاشتم و اومدی؟ یادم نیست بس که حواس پرتم...
ولی هی میخونمت و هی مدام میخوام برات یک خط بنویسم دوست قدیمی...