بچه ها همه کاغذهای سفید جلویشان بود و مداد رنگی ها را من گذاشتم روی میزهایشان .قرار شد آرزوهایشان را نقاشی کنند ، قرار شد بکشند هر چه که دلشان می خواهد داشته باشند . که بعد بدهند به فرشته آرزوها . هیچ فکر می کردی که بچه ها این آرزوها را داشته باشند : دلم می خواهد بچه شوم و مامان و بابام من رو توی کالسکه ام هل بدند که من مجبور نباشم راه برم ، دلم خواد یه خونه شکلاتی داشته باشم یا یه صندوق پر از طلا ، یه صندوق پر از اسباب بازی و عروسک ، یه دستگاهی که از یه طرف شیر می آد و از طرف دیگه شیرکاکائو ، آرزوی داشتن خواهر و برادر ، آرزوی داشتن خانه ای عجیب و غریب ، رنگها روی کاغذ می آیند و من محو تماشا می شوم و از آرزوهای خودم برای شاگردهای کوچکم می گویم : منم اون روزا که قد شماها بودم لگو داشتم و باهاش بازی می کردم اما اون وقتا کلاس لگو نبود که این همه چیز یاد بگیرم مثل شماها . و یکی از بچه ها با خوشحالی می گوید خاله من به همه آرزوهامون توی خونمون می رسم چون هر چی بخوام با لگوهام می سازم .من فقط و فقط گوش می دهم به نرگس کوچولویی که همیشه پرنده می سازد و امروز فهمیدم که آرزویش داشتن یک مرغ عشق رنگارنگ است ولی پدر و مادرش برایش نمی خرند چون دوست ندارند و باز هم امروز آن را نقاشی کرد و با لگوها ساخت . از امروز خاطره ای ماند و نقاشی هایی پر از آرزو . کاش می توانستم و مثل فرشته آرزوها تمام آرزوهایشان را برآورده می کردم .
خوش به حال بچه ها و آرزوهایشان..