بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

آلزایمر

به چشمهایم نگاه می کند و از دوستی چهل ساله می گوید . اینکه بگوید نمی دانم ، نمی توانم ، پروین بخوان ، از روی کتاب بخوان ، همان درسی است که الان شهلا خواند ، م م م من ..نمی دانم . اینها این حروف چی بودند ؟ اینها چه زبانی است ؟!! یادم نمی آید . تعجب می کنم . مگر می شود ، این زن ، فعال و ورزشکار، کوه نورد و همیشه در حال حرکت و فعالیت . مگر می توان باور کرد ؟! اولین بار که دیدمش برایمان کیک درست کرده بود و از مانتویی که من خریده بودم ، بسیار خوشش آمده بود ، یک گل لاله رویش نقاشی شده بود . بهش آدرسش را دادم . میدان فاطمی . مانتو پرواز . می دانی ، یادت هست خاطراتمان . دوستی مان .دوستی چهل ساله مان .حالا پروین در خانه مانده است . و کلاس زبان نمی آید . دو هفته است در خانه مانده چون هیچ چیزی را به یاد نمی آورد . حتی یادش نیست دستشویی خانه اشان کجاست . اشک در چشمانش جمع شده . اشک هایم را قورت می دهم . نکند منم اینطوری شوم . در سنی که سنی نیست . یادش نیست روزهای خوش . روزهای سخت را فراموش کرده . شاید خودش را هم . مگر می شود آدم  ، خودش ، وجودش ، خاطراتش را در آنی فراموش کرد . و من می ترسم . از اینکه دوست چهل ساله ام را فراموش کنم . می ترسم از اینکه فراموش شوم .

نظرات 2 + ارسال نظر
سوسن شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 19:36 http://parsehdarhavali.blogfa.com/

گاهی چشمهایم را میبندم و آدمهای اطرافم را بدون خودم تصور میکنم... هیچ چیز تغییر نمیکند برایشان! پس همین حالا هم مدتهاست که فراموش شده ام

omid دوشنبه 29 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 13:58 http://caferain.blogfa.com

وحشتناکه ، حتی فکرش هم وحشتناکه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد