ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
چه مى دانستم میز مى شود فاصله بین ما. فاصله اى که از اول تا آخر بود. من وقتى که عاشقت شدم تو پشت میز نشسته بودى. چشم دوخته بودم به دهانت، ببینم چه مى گویى. جوان بودم و مشتاق شنیدن و دهانم باز مى ماند از اسطوره ها، از خداى باران و زمان. از چیزهایى که سرم در آن نبود. من از انتگرال و مشتق و از بین صفر و یک بینهایت عدد است خودم را بیرون کشیده بودم و توانسته بودم بیایم به عالمى که حالا بى صبرانه مى خواستم ازش بیاموزم. و تو از پشت میز مى آمدى کنار تخته و قدم مى زدى تا صندلى ها و ضربان قلب مى رفت تا هزار و بعد هیچ نمى شنیدم. دهان تو بود که باز و بسته مى شد و بعد به خودم مى آمدم که تو پشت میز بودى و دفتر و دستکت را جمع مى کردى و وقت رفتن بود. چند سال گذشت که من و تو مقابل هم قرار گرفتیم طورى که بین مان میز بزرگى بود. تا من بیایم بگویم که من فلانم و بهمان تو خوانده بودى تا فرحزاد و لازم نبود من خودم را تعریف کنم. تو من را از همان پشت میز شناخته بودى تا فیها خالدون من را. تا ته قلبم را و مى دانستى تو را مى بینم لال مى شوم و دست و پایم یخ مى زند و صداى تپش قلبم آنقدر زیاد مى شود که صداى حرفهاى تو را نمى شنوم. تا مى آمدم بگویم دوستت دارم تو بلند شده بودى و رفته بودى کنار پنجره. حالا من از کودکى و نوجوانى ام رد شده بودم و جوان بودم.عاشق شده بودم و دستهایم را مى زدم زیر چانه آن طرف میز و تو از همه چیز مى گفتى . از کارهایى که بهم شجاعت ِ بودن مى داد. از زندگى که مى تواند رنگ دیگرى داشته باشد. دستهایت که دراز مى شد تا برسد به موهایم از خواب مى پریدم. عاشقت شده بودم و خواب و خوراکم میزى بود که روزهایى از سال پشتش مى نشستم تا سهم دیدنم از تو باشد. و تو آن طرف میز سرخوش، پرده ها را کنار مى زدى. از چشمهایم، از قلبم و از روحم. چند سال طول کشید که آن میز بزرگ مخصوص جلسه هاى چند نفره بینمان تبدیل شود به میز کوچک گرد که نفسم را حبس مى کرد. حس مى کنم که وقت گذشته است. موهایت سفیدتر و جذابتر شده بود و من ساکت تر از قبل. عادت کرده بودم کتاب بخوانم و بعد بنویسم. صدایم مى پیچید در کلمات. کلمات یکى یکى شکل عشقم را مى کشیدند. مى شدند میز . میزى که گاهى پاهایمان در هم گره مى خورد. اما تا دستهاى غریبه آشناى غمگین مى خواست در گیسوانم فرو روز من از خواب مى پریدم و آب مى خواستم. تشنه ام بود از عطش عشقى که بین مان بود و میز و فاصله و دستها رویایى بود که شبها دست از سرم بر نمى داشت.