بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

به لحظه هایی که می گذرند فکر می کنم، چطور قلبم تاب می آورد؟ سرم دارد منفجر می شود. دلم مثل یک پرنده توی قفس خودش را می کوبد به این طرف و آن طرف. دل دل می زند. اشک از چشمانم سر می خورند . این چه زندگی است؟ کاش زودتر تمام شود.

غروبها که می شود، صبح که می شود، شب که می شود، من نیستم. من دل شکسته ای هستم که خودم را بغل کرده ام. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد