ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
صبح با تمام قدرتش شروع شده، نور خورشید آمده بالای سرم. باید بلند شوم، چای بخورم و بروم دنبال کارهایم. کلاسهایم. نیمه دوم سال بیشتر باید کار کنم تا پولهایی که قول داده ام برگردانم. هم خوب است و هم بد است. چیزی در حسابم نمانده و حالا تازه نیمه آبان گذشته و این بد است. همه مشکلات آدمی پول است. اگر پول کافی بود دیگر تنها هم نمی ماند. غصه نمی خورد. دعوا نمی کرد. من اینطور فکر می کنم. البته خیلی از پولداران را می شناسم که غصه می خورند، دعوا می کنند و تنها هستند. شاید اگر من هم زیاد پول داشتم همینطور می شدم. جنبه اش را نداشتم.
حالت چطور است؟ کاش می توانستم مثل یک دوست معمولی حالت را بپرسم و جوابم را بدهی. اما راهی نیست. نمی توانم. تو تصمیمت را گرفته ای.
اینجا هم همین طور؛باران بند آمده است.واکنون ،نور خورشید ،سوراخ سنبه هایِ پر آبِ زمین را،ستاره باران کرده است.به قول استاد صالحی،:"هوا محشر است،هوا دختر است..."


چه قشنگ، تو چقدر خوب می نویسی. سوراخ سنبه های پر آب زمین ...