بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

وارد که شد میخکوب شدم. بچگی تو، وارد کلاسم شد. دستهای کوچکش، موهای بور طلاییش، چشمانش وقتی حرف نمی زد و فقط نگاه می کرد. امروز کیمیا نمی آمد و قرار شد من سر کلاسهایش حاضر باشم. این آخرین کلاسی بود که باید با رویا برگزار می کردم. وسایلش را زنگ قبل با هم آماده کردیم. رویا را از همان اول که مربی شدم می شناختم. با هم دوره مربیگری را دیده بودیم و حالا بعد از ده سال کنار هم داشتیم کلاس برگزار می کردیم. کلاس سه ساله ها بود. مامان و باباها پشت در می نشستند و بچه ها می آمدند در کلاس . می نشستند روی صندلی های یک وجبی رنگی رنگی و با کلمه های دست و پا شکسته دل آدم را می بردند. آخ سه سالگی . شاید قشنگترین روزهای یک بچه باشد. حرف می زند. مستقل شده و یک آدم کوچولوی به تمام معناست . مخصوصا اگر پسر باشد. چرا امسال بیشتر شاگردهایم پسر هستند و دلم را یکجا می برند ؟ وقتی پسر کوچک آمد توی کلاس زرد، دست و پایم را گم کردم. یکهو چند تا تصویر روشن و واضح در مغزم پر رنگ شد. باورم نمی شد؟؟ مگر می شود؟ می شود بچگی یک نفر دو بار تکرار شود ؟ مثلا بعد از سی و دو سال . هان ؟ من در را باز کردم و یکی یکی با پسرها و دخترهای سه ساله سلام و احوالپرسی کردم و آنها کفش های یک وجبی شان را در می آوردند ، می گذاشتند در جا کفشی. کاپشن هایشان را می گرفتم به جالباسی آویزان می کردم. همینطور که من تند تند بچه ها را می گرفتم ، رویا دم در ایستاده بود و با پدر یک پسر کوچک حرف می زد. بچه نمی آمد. هر چه رویا تلاش می کرد و حرف می زد اما پسر راضی نمی شد. تقریبا همه بچه ها سر جایشان نشسته بودند. بالاخره رویا با یک پسر موطلایی وارد شد و گفت امروز کیمیا جون نمی آمد به جایش دوستم آمده. پسر کوچک بدون حرف، با ماسک کوچکی که روی نصف صورتش را پوشانده بود، با اکراه روی صندلی سبز دم در نشست. قدش خیلی بلند نبود. جثه اش خیلی کوچک بود. یک پلیور سرمه ای روی یک پیراهن مردانه آبی تنش بود با یک شالگردن سورمه ای دایره ای که دور گردنش مثل گردنبند بود. خوش تیپ بود. رفتم جلو و بهش گفتم سلام. نگاهم کرد با دو تا تیله روشن روی صورتش. حرفی نزد. رویا گفت یونا تازه بعد از چند جلسه توانسته اضطرابش را کم کند و بیاید در کلاس بنشیند و در کلاس را ببندیم. این ها را یواشکی طوری که من فقط بفهمم، گفت. کلاس را شروع کردیم اما همه حواسم پیش یونا بود. یکهو کفشهایش را از جا کفشی برداشت. کفشهای سفید بدون بند قد یک وجبی اش را برداشت که برود پدرش را ببیند. من باهاش رفتم دم در کلاس و وقتی رفت که به پدرش چیزی بگوید، همان جا خشکم زد. آرام گفتم سلام و تو جواب دادی.گفتم یوناجان بابا را دیدی حالا بیا بریم سر کلاس. برگشتیم در کلاس. دیدی درست حدس زده بودم. تو بودی وروجک شده بودی و پریده بودی توی کلاس من. نفسم بالا نمی آمد. رویا پرسید: خوبی؟ گفتم اوهوم. ادامه دادیم. من چسبیده بودم به میز یونا. و دلم می خواست توی بغلم بگیرمش و بو بکشم. اما یونا سخت نشسته بود و حرف نمی زد. با هیچ کس. نقاشی اش را رنگ نکرد. مداد شمعی ها را از سبد دادم دستش. گفتم چه رنگی دوست داری؟ مثل تو مداد شمعی زرد را برداشت و گذاشت روی کاغذ. اما رنگ نکرد. قلبم ریخت. یونای کوچک چقدر به تو شباهت داشت. بی حرف داشت با من می جنگید. مثل خود تو. حالا بعد از چهار سال، زمین و زمان باید می چرخید و روزگار می گذشت و تو بچه ات را برمی داشتی می آوردی، روز دوشنبه، ساعت 5:45 عصر سرد زمستانی، همینجا و من هم باید امروز به جای کیمیا می آمدم که تو را ببینم و چهار سالی که بر تو رفته بود بدون من. و همچنین حاصل این چهار سال دوری چه نتیجه قشنگی داشت که دل من را برده بود. یونا همچنان سخت و یخ زده بود تا بالاخره بعد از سه بار دیدن تو ، خیالش راحت شد و آمد کنار من نشست و به قصه رویا گوش داد. دلم می خواست موقع شنیدن قصه، بنشینم و به چشمانش زل بزنم. کاری که چهار سال پیش می کردم. می نشستم و خیره می شدم به چشمهای تو و تو حرف نمی  زدی. من هر چه حرف داشتم می نوشتم. تو می خواندی اما باز تو حرفی نمی زدی. بعد از قصه موقع بازی، یونا با من حرف زد. خیلی آرام. کلماتی که فقط خواسته اش را می گفت. دلم برای صدایش رفت که شبیه صدای شیرین تو بود. تمام مدتی که یونا کنار بچه ها راه افتاده بود و بازی می کرد، اشک توی چشمانم جمع می شد، جلوی بغضم را می گرفتم که اگر چهار سال پیش، مانده بودم، شاید یونا بچه من بود. فکر کردنش هم، تنم را گرم می کرد. توی هپروت و رویا ، تا آخر کلاس که انگار چشم بهم زدنی گذشت. پسرک موطلایی آماده شد که برود. کفشهای سفید بدون بندش، را بغل زدم و آوردم جلوی در کلاس. خودم پاهای کوچکش را درون کفش جا دادم و سرم را بالا آوردم تو بودی که گفتی مرسی و دست پسرت را دادم دستت. تو و پسرت رفتید و همه چیز را خودتان بردید. من ماندم و قلبی مجروح که باز خاطرات چهار سال پیشش زنده شده بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد