بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

روزهای سخت و عجیبی گذراندم و می گذرانم. کسی چه می داند در دل هر کس، در خانه ی هر کس چه خبر است؟ چه کسی می داند ، برای داشتن لحظات کوتاهی از شادی چه غصه ها و دردها و فریادها کشیده شده؟ چه کسی می داند پشت هر کلمه چه چیزی پنهان شده؟ پشت هر تلاش، امید، تلاش برای شادی، چه مرارتها کشیده شده؟ من غمگینم. آن پری غمگین که دیگر حتی بوسه ای هم نیست که از آن بمیرم و صبحها با آن بوسه بدنیا بیایم. من آدم خوبی نیستم. می دانم. نه آن مهربانی که نشان می دهم. نه آن مادر درست و درمان. نه معلم دلسوز که کارش را پیامبرگونه بداند. نه نویسنده برتر سال و ماه و جهانی. من هیچ کدامشان نیستم. نخواهم شد. من یک معمولی ام. یک معمولی که امید و تلاش با همه سختی ها به من سنجاق شده اند. 

همین حالا که کیک تولدم را دیدید غرها و حرفهای مردخانه را نشنیدید. و هزاران چیز دیگر را.

من امسال در چهل سالگی خودم را بهتر شناختم. بدنم را. تنم را که بخشی از جانم است. وقتی به تنم نگاه می کنم می لرزم. وقتی جان نداشته باشد همه ازش فراری خواهند بود. این صورت با رژ قرمز، با موهای دکلره بلند، با دندانهای ردیف روزی که دیگر نفس نکشد، روزی که لبخند نزند، روزی که جان نداشته باشد، به چه دردی می خورد؟

این تن را شناخته ام. تمام پستی ها و بلندی هایش. یعنی فکر می کنم. شاید هم نشناخته ام و تصور می کنم. وجودی که موجود است. و فعلا زنده است. و از مرگ می ترسد. از لحظه ای که تمام می شود. از لحظه ای که دیگر نفس نکشد. تنش به لمس دست دیگری نلرزد. وقتی بمیرم لبهایم را کسی نخواهد بوسید، کسی بوی تنم را به درونش نخواهد کشید. کسی از آغوش یک مرده خوشش نخواهد آمد. همه چیز به این قلب و نفس بند است.


تا زنده ای همه چیز در جریان است . وقتی بمیرم زمان برای من متوقف خواهد شد.

درونم را بیرون ریختم ، خودم را و تک تک سلوهای تنم را عریان کردم در چهل سالگی تا بفهمم چه هستم، که هستم، چه می خواهم. 

از این لحظه به بعد سنم با شدت بیشتر ، زیاد خواهد شد. سرعت زندگی بیشتر خواهد شد. دلم نمی خواهد به عقب برگردم چون که خیلی سختی کشیدم و دلم نمی خواهد اینطور ادامه بدهم چون باز هم دارم سختی می کشم. پس هر لحظه تلاشم به بهتر شدن است. بهتر شدن خودم، لحظاتم، ثانیه های زندگیم، حداقلی برای دخترم، و اندکی برای شاگردانم. 

تلاشم برای نوشتن. 

انتهای چهل و یک سالگی امیدوارم همه را برای رونمایی کتابم دعوت کنم. نه اینکه غایتم این باشد، نه!

این را تعیین می کنم که بدانم باید تلاش کنم. شاید بهتر از آن اتفاق بیفتد.



۱۴۰۱/۲/۲۵

شروع چهل و یک سالگی✨

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد