بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

امروز پسر بزرگ دامن پوشیده بود و این تجربه که بتواند دامن مامانش را بپوشد برایش بسیار هیجان انگیز بود. پسر بسیار کمال طلبی است که حتی سر کشیدن یک شخصیت کارتونی کلی اشک ریخت و هر چه من و مامانش حرف می زدیم او آرام قطره های اشکش را پاک می کرد و بالاخره خودش را آرام کرد. داشتم باهاشون درباره چند روزی که ندیدمشان صحبت می کردم که موبایلم زنگ خورد ، صدایی نامم را برد و من گفتم بله، درباره دفتر دیکته دخترک حرف زد که در قطار جا مانده بود و از آنجا که خیلی اتفاقی صفحه اولش که موبایل هایمان را در مشخصات ابتدایی اولین دفتر دیکته دخترک نوشته بودیم همان زن را ترغیب کرده بود که به من زنگ بزند، زن خنده اش گرفته از اینکه دخترک نوشته از کوکو متنفر است، زن نمی داند وقتی دخترک دفتر دیکته اش را دید اصلا خوشحال نشد چون از دیکته هم متنفر است.


بهمن۹۹

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد