ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دیشب خسته بودم، الان که از خواب پریدم انگار از دلتنگی مچاله شدم، نفس کم داشتم، از خواب بیدار شدم. مثل شناگری که نفس کم می آورد ، مثل عیدها، که آنقدر شنا می کردم که وقتی می خواستم به ساحل برگردم خودم را روی آب زیر تیغ آفتاب خلیج فارس شناور می کردم، مثل همان وقتها شدم. کاش همانطور معلق توی آب بودم و فقط حس صدای دلفین ها و نهنگها باهام بود و مرغهای دریایی و شوری آب که باید مواظب می بودم که نیاید توی دهان و بینی ام برود. کاش اینطور بود.
نفسم بند آمده و دیگر مثل دوشب قبل که از هیجان و صدای بلند قلبم خوابم نمی برد، از ذوق اینکه فردا یا فرداها، روزهای قشنگتری برایم خواهد بود، خوابم نمی برد.
اما من توی سرم ، توی تنم ، توی مغزم هزار هزار فکر ریخته که دیوانه ترم می کند.
داشتم پادکست دیالوگ باکس را گوش می دادم یکهو رسید به فیلم چهارشنبه سوری. و زن اول توی حمام گریه می کرد از اینکه صدای شوهرش را روی پیغامگیر خانم همسایه شنیده اند. و زن همسایه توی ماشین داشت با مرد خداحافظی می کرد برای همیشه و مرد زد زیر گریه.
وقتی نمی دانی که چه می خواهی و چه چیزی را باید انتخاب کنی همین طور می شود.
من حتی دیگر نمی توانم گریه کنم.
من یک دروغ گوی بزرگ و قهارم که دارم به خودم دروغ می گویم و نمی توانم قایم کنم خودم را که این همه عشق در تک تک سلول هایم وجود دارد ولی جانی برایم نمانده. یک جان که بخواهد همه چیز را کن فیکون کند.
زندگی من همین است. یک زندگی آشفته، بدون نظم و بی برنامه که دارد در منظمترین حالت ممکن جلو می رود. و فقط کار کردن است که نمی گذارد از هم پاشیده شوم. حالا نمی دانم تا کی می توانم و جان دارم که بازی کنم. شغل من بازی کردن است.
و این آخرین سال است. آخرین سال دلدادگی من است. من می دانم عاشق ماندن، کار سختی است .
تغییر کردن کار سختی است. من تا همین جا هم هزار جان داده ام تا این شده ام.
شش صبح ۹۹/۱۲/۱۱