بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

مرد امروز صبح در اتوبوس ایست قلبی کرد. هنوز شصت ساله ش نشده بود. یک نوه و عروس داشت . تازه دخترش عقد کرده بود. مرد یک بار طلاق گرفته بود و یک دوقلو از ازدواج دومش داشت. پسرها تازه سربازی شان تمام شده. 

مرد الان در پزشکی قانونی است. 

از صبح که این خبر  را شنیده ام به خودم می پیچم.

مرگ همین است. یکهو هستی و یکهو دیگر نیستی. وای چطور می شود ؟ چطور می توانم نبود کسی را تحمل کنم ؟ چطور می شود وقتی مُردم؟


همین حالا که دارم درباره مرگ می نویسم و فکر می کنم نفسم بند می آید. چه چیز سختی است مردن ؛ در این زندگی،  که باز هم همه اش سختی است.


اما وقتی امروز نوشته «موراکامی »را خواندم یک آهان بلند گفتم. اگر نمی مردم ، هیچ وقت به این چیزهایی که در زندگی فکر می کنم، فکر نمی کردم.

 بگذار جمله دقیق موراکامی را بنویسم 

:

اگر قرار بود برای همیشه زنده بمانیم، چه کسی به معنای زنده بودن فکر می‌کرد؟ چه اهمیتی داشت؟ یا حتی اگر برای کسی اهمیتی داشت، احتمالا فقط فکر می‌کردند: «خوب کلی وقت دارم، بعدا بهش فکر می‌کنم.»


....

در ادامه می گوید:



مرگ، این موجود عظیم و نورانی است که هرچه بزرگ‌تر و نورانی‌تر باشد، ما را دیوانه‌وار‌تر مشتاق فکر کردن درباره‌‌ی چیز‌ها می‌کند.



می بینی


این موجود عظیم و نورانی است که من را دیوانه وار مشتاق به زندگی و نوشتن می کند. انگار که هر لحظه قرار است پس از آن نباشم، 


پس می نویسم. 

پس دوست می دارم.

پس می نویسم دوستت دارم.


۱۸اسفند از سال کرونا



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد