بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

کلاسهایم امروز نفسهای آخرش را کشید، با نانا خداحافظی کردم و برایم بوس های هواییش را در آسانسور فرستاد. و آن پسرهای شیطان وسط راهرو فریاد می زدند دوستت داریم. چشمهایم را دادم به شکوفه ها و غروب مه آلود و ناواضح شهر. خودم را رساندم به دندانپزشکی و به خودم جایزه دادم. به آکواریم مطب زل زدم تا نوبتم برسد. دکتر دانه دانه دندانهایم را سابید. حالا لبخندم قشنگ شده و قرار من در سال جدید بیشتر لبخند زدن است. 

قبل از شروع کلاسم ، رفتم به کتابفروشی محبوبم، به خودم جایزه دادم. چند تا مجله و کتاب. از ردیف سنبلها و سبزه ها و شب بوها و از کنار بهار رد شدم.


۲۵اسفند۹۹

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد