بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دلم می خواست روی چمن ها بمانم. رو به روی آسمان آبی پهن که بالای سرم بود. بهترین قسمت امروز ، بهترین لحظه که داشتم درباره لحظه حرف می زدم. همین جای دوست داشتنی. چقدر دلم می خواست حرف بزنم. اما حرف زدن کار را خراب می کند، مگر نه؟ سکوت کرده بودیم و به پرواز پرنده ها نگاه می کردیم که خط می انداختند روی ابرهای بالای سرمان. هر طرف را نگاه می کردیم بهار بود که از در و دیوار خانه می ریخت. بعد ما بین این همه بهار دراز کشیده بودیم، هوا را نفس می کشیدیم. مثل عشق درونمان را پر می کرد هوای تازه بهاری ریه هایمان را پر می کرد. یک آدم چقدر می تواند درون و بیرونش قشنگ باشد ؟ تو از همان آدمهایی هستی که من عاشقت هستم. لحظه هایمان پر شد از صدای همدیگر، از دیدن گلها و شکوفه ها و درختهایی که تو بدست خودت کاشته بودی ، و هر کدام قصه خودش را داشت. گل یخ، درختچه ها، آلو، زردآلو، به، گیلاس، انار، خرمالو. و این خانه ، خاطرات من هم هست. من عاشق زنی هستم که دراز می کشد روی چمن و به آسمان زل می زند. عاشق زنی که خودش درختان باغچه را سمپاشی می کند و درمان شوپنهاور را خوانده. بادمجانها را پوست می کند و شمعدانی ها را قلمه می زند.  من از گفتن اینکه عاشق یک زن هستم نمی ترسم. زن بودنش را می ستایم و همواره دنباله رو اش بودم.

بهم نگاه می کند، دوست دارد بشنود. اما من در جریان نسیم و ابر به خودش نگاه می کنم. به صبر و سادگیش. و همچنان بهار بر سر و روی ماست که می بارد. 

وقتی بهش نگاه می کنم واقعا لذت میبرم و از داشتنش کیف می کنم. یک زن زیبای کامل که این همه که می گویم هست و حتی بیشتر.





۲۴فروردین ۱۴۰۰


 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد